قسمت ۱۵۱۱

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۵۱۱ (قسمت هزار و پانصد و یازده)
join 👉 @niniperarin 📚
نیشش رو واز کرد. دوندونهای زرد گرازش زد بیرون. گفت: تو هنوز نایب رو نشناختی. خیال کردی واسه ی چی همچین کاری کرده؟ هان؟ میخواست حواس مردم رو پرت یه چیز دیگه بکنه که کرد. الان همه فکر و ذکر این جماعت اینه که مرده ی چند سال پیششون که آیا عالم چیزی ازش مونده باشه یا نه، خاکش قاطی مرده ی همسایه اش نشه. حواسشون پرته که همین روزا بایست یه قبرستون دیگه اندازه ی اینجا بکنن و خودشون برن لای خاک!
براق شدم بهش. گفتم: ملتفت حرفت نمیشم!
باز بیجهت خندید. وقتی میخندید دلمالش میگرفتم از شکلش. گفت: خودم شنفتم که نایب میگفت یه درد بی درمون افتاده توی مردم. همین چند وقته خیلیا سرشون رو میذارن زمین. طبیبها گفتن علاجی نداره. نمیدونن هم از کجا این مرض افتاده تو شهر. واسه ی همین دارن حواس مردم رو پرت این میکنن که اونایی که قبرستون رو کندن، باعث این مرض شدن!
گفتم: خب این چه مرضیه که این کارو کردن؟ عین آدم میومدن جار میزدن تا مردم ملتفت اوضاع بشن و از خونه در نیان. چرا بایست نایب بخواد بندازه گردن کسی و این فضاحتی که تو قبرستون بود رو بار بیاره؟
پکی به چپقش زد و خندید. سرفه اش گرفت. اینقدر سرفه کرد که انگار داشت روده هاش بالا میومد. محکم یکی دوتا کوفتم توی قوزش. ناله ای کرد و با دست اشاره کرد که نزن. سرفه اش که بند اومد گفت: خیال کردی چرا نایب متوسل شده به این حیله؟ چون خودش دست اندر کاره! چون آتیشا داره از گور خودش پا میشه!
با تعجب نگاش کردم. گفت: اینطوری زل نزن به من. میدونم. تو ملتفت این حرفا نمیشی!
گفتم: بیخود اینقدر منو سر ندوون پیرمرد. زود بگو قضیه چیه.
چشماش رو خمار کرد و گفت: متولی این مریضی توی شهر خود نایبه! الانم گریبانگیرش شده. از خودش شنفتم وقتی تو تکیه ی ته قبرستون با اون مرتیکه ی وردستش داشت پچ پچ میکرد. گفت اگه به گوش شاه برسه که نایب و آدماش وقتی ناخونک زدن به خزونه ی مملکت و بعدش رفتن بیرون شهر که دزدیاشون رو قایم کنن، دچار این مرض شدن، اونوقت شاه دودمان همه شون رو به باد میده! سر همین میخوان با این کارا وانمود کنن که از جای دیگه ای اومده!
گفتم: این چه مرضیه که علومتی نداره؟ همه شون که سالم تر از من و تو دارن اینجا جولون میدن! کی اصلا ملتفت این مرض شده؟
اینبار قوزی نخندید. خیره شد بهم. گفت: ملتفت این موضوع نشده بودم! راست میگی!
گفتم: اصلا کسی نشنفته توی شهر همچین مرضی که میگی اومده باشه. بایست چندتایی وا گرفته باشن؟ چندتایی مرده باشن؟
پا شد. چپقش رو تکوند و هل داد زیر شال کمرش و راه افتاد.
گفتم: کجا؟

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…