قسمت ۱۵۰۷

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۵۰۷ (قسمت هزار و پانصد و هفت)
join 👉 @niniperarin 📚
صدای هویج که محو شد، از قبرستون اومدم بیرون…
شاباجی که خیلی وقت بود فقط نی قلیون رو توی دستش گرفته بود و گوش تیز کرده بود به حرفای حلیمه و چشماش گشاد شده بود، یه نیمچه پکی به قلیونش زد. دود نداشت. گفت: جل الخالق! حرفایی میزنی حلیمه. آخه رو چه حساب اون قوزی و عفریته ای که همراش بود بایست هویج رو بندازن تو قبر و خاک بریزن روش؟ مگه نمیگی کفن دزد بوده؟ کفن که تو دستش بوده و رختهای هویج هم که تنش. دیگه برای چی بایست این کارو بکنه؟ اصلا وقتی هم که میگی هلش دادن توی قبر، رختهاش رو که در نیاوردن، پس یعنی رخت و لباس اونم به کارشون نمی اومده! درست میگم کل مریم؟
پته ی دومنم رو گرفتم بالا و یه دوتا فوت کردم جای سوختگی روی پام. رو کردم به حلیمه و گفتم: پُر بیراه نمیگه این شاباجی. درسته قلیونش از آتیش افتاده، ولی هنوز مشاعرش سر جاس. این مردکی که میگی چه سودی داشت براش که بخواد این کارو در حق تو بکنه؟ کسی که نه تا حالا دیده بوده و نه میشناخته!
حلیمه یکم سکوت کرد، بعد یه حالی نگاه کرد و گفت: یعنی میخواین بگین دارم دروغ میگم بعد از این همه وقت؟
گفتم: خدا نکنه خاتون. هفت قرآن به میون، شاباجی رو نمیدونم، ولی قصد من همچین حرفی نیس. اونم بعید میدونم همچین منظوری داشته باشه.
شاباجی نیم خیز شد و گفت: والا منم همچین قصدی از حرفی که زدم نداشتم. منظورم اینه که لابد سرت شیره مالیده! پولو ازت گرفته و بعدش هم یه تیارتی اومدن جلوی تو که خیال کنی هویج رو انداختن اون تو. تو با چشمای خودت دیدی که زنده به گورش کردن؟
حلیمه رفت تو فکر. چند لحظه سکوت کرد و بعدش گفت: با چشم خودم که ندیدم، ولی بعدش دیگه خبری از هویج نشد که نشد. شرش کم شد از سرمون. قوزی هم نمیدونم چه مرضی به جونش بود که بیشتر از صنار پول سیاهی که بخواد دستش برسه، دنبال کفن بود همه اش. انگاری اصلا معتاد شده بود به کفن دزدی. اگه یه روز قبر تازه ای رو گود نمیکرد و کفنش رو نمیدزدید نمیتونست نفس بکشه!
فردای اون شب، یعنی همون روزی که برزو خان بزمش رو راه انداخته بود و من شب قبلش به قوزی قول داده بودم یکی دوتا جنازه ببرم براش، همه اش هول اینو داشتم که بایست چه کار کنم! نکنه حالا اون جای هویج سر و کله اش پیدا بشه و بابت بد عهدی که باهاش کردم بخواد همون کاری رو بکنه که هویج قصدش رو داشت. از اول تا آخر همه اش چشمم به در بود که یهو از یه جایی، بیاد تو و نبینمش. کل روز زهر شد بهم. تا عصری که مهمونا رفتن و دیدم خبری ازش نشد، خیالم یکم راحت شد!
ولی باز دل تو دلم نبود. گفتم بهتره برم سراغش و راست و پوست کنده بهش بگم امروز نشد، باز تا فردا صبر کنه. پیش خودم تو این فکر بودم که بالاخره تا فردا ممکنه یکی سرش رو بذاره زمین و بمیره و کار من راه بیوفته. قوزی از کجا بدونه که این مرده مال کیه؟ میگم من آوردمش!
با همین فکر راهی شدم و رفتم قبرستون، بلکه ببینمش. حتم داشتم تا وقتی توی این شهر باشه از قبرستون یا دور و برش تکون نمیخوره!
ولی خواهر، همینکه رسیدم قبرستون، دیدم قیومتی به پاست. قبرستونی که میون هفته کسی توش نبود، علی الخصوص این وقت روز، حالا غلغله بود و جمعیتی که اونجا بودن مث دیوانه ها از اینور به اونور میدویدن و فریاد میزدن!
رفتم جلو ببینم چه خبر شده، که یهو دیدم….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…