قسمت ۱۵۰۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۵۰۵ (قسمت هزار و پانصد و پنج)
join 👉 @niniperarin 📚
گفت: خر خودتی خانوم. من فخری نیستم که بکشونیش دم چاه و بعد بگی زیر پاش خالی شد و افتاد پایین…
اینو گفت و دوید طرف در.
تا اومدم به خودم بجنبم رفته بود بیرون. دویدم دنبالش. گفتم حالا میره وسط عمارت و هر یامفتی به دهنش بیاد و هرچی شنفته رو داد میزنه و قیومتی به پا میشه.
نرفت. دوید پشت عمارتی که من توش بودم و رفت طرف دیفال ته حیاط. منم به دنبالش. از یه جایی عقب حیاط، پشت درختهای کاج که دیفالش نمیدونم کی ریخته بود و کوتاه شده بود رفت بیرون. دویدم دنبالش و رفتم اونور دیفال. برگشت عقبش رو نگاه کرد. دید دارم عقبش میرم، قدمهاش رو تندتر کرد. چشم ازش ور نمیداشتم که گمش نکنم. میون کوچه پس کوچه های خلوتِ دم غروب منو از اینور به اونور پی خودش میکشوند. پیدا بود قوه اش کمتر شده و نفسش دراومده که قمهاش کوتاهتر شده. درست عین خودم. چندباری همونطور که میدویدم داد زدم: وایسا خدیج، کاری باهات ندارم! وایسا بذار قضیه رو به خوشی فیصله بدیم!
وانستاد. توی گرگ و میش دم غروب، پیچید توی یه جعده. دنبالش رفتم. دو ور جعده دیفالهای بلندی داشت و تهش واز بود. به آخر جعده که رسید دیگه ندیدمش. تندتر دویدم. دیدم رسیدم توی قبرستون. وایسادم و چپ و راستم رو نگاه کردم. دیدم یه جایی میون قبرها داره تند تند میره.
رفتم دنبالش. داشت تاریک میشد و هر لحظه ممکن بود توی تاریکی قبرستون گمش کنم.
میون قبرستون دیدم یه صدایی میاد. نزدیک تر که شدم خدیج رو دیدم وایساده داره با دو نفر حرف میزنه.
ترسیدم. گفتم نکنه نقشه کشیده باشه که منو بکشونه اینجا و بعدش با همدستهاش خِر کشم کنه و سرمو زیر آب.
ولی از طرفی هم نمیشد همینطور ولش کنم به امون خدا که فردا بیاد توی عمارت و وسط بزم برزو خان که بعد از یه عمری به افتخار خسرو راه انداخته بود آبرو ریزی کنه.
با احتیاط از میون درختهای کاج کوتاهی که تنک توی قرستون کاشته بودن رد شدم. رسیدم نزدیک.
دیدم داره با یه پیرمرد قوزی که عبای نیمدار کهنه ای رو دوشش بود و هرازگاهی خنده هایی میکرد که شونه هاش میلرزید و آخرش به سرفه می افتاد حرف میزنه. یه عفریته هم اونطرفتر داشت کفن مرده ای که افتاده بود روی خاک رو واز میکرد!
ملتفت شدم هویج بی راه از اونا نگفته بود برام. حتمی باهاشون ریخته بود رو هم و کشونده بودشون تا اینجا، شایدم اونا میخواستن بیان و هویج دنبالشون راه افتاده بود. به هر حال فرقی نمیکرد. حالا سه تاییشون اینجا بودن و من دست تنها!
پیرمرد باز زد زیر خنده و گفت: هان! غمی نیس خدیجه خانوم. واسه ی ما فرقی نمیکنه یکی باشه یا دوتا یا هرچندتا! ما به همون یه کفن راضییم!
خدیج گفت: کفن برزوخان رو که سورمه میخواد دربیاره، کفن این یکی رو هم خود من.
پیرمرد قوزی گفت: پس چی به من میرسه؟
هویج گفت: اونی که من از تن این زنیکه در میارم، مال تو. فقط میخوام خیالم تخت باشه که اونی میشه که میخوام. تا این زنیکه زنده اس، نه من به خواسته ام میرسم نه این سورمه! حالا هم داشت از پی ام میومد. گم و گور شد میون راه.
قوزی گفت: فقط هر کاری میکنی تا فردا خلاصش کن که زیاد نمیتونم بمونم اینجا.
اون عفریته که روی صورتش رو پوشونده بود و نمیدیدم اومد جلو و گفت: کار این یکی تمومه. درش آوردم.
بعد هم کفن را هل داد تو بغل قوزی و دست خدیج رو گرفت و همینطور که در گوشش پچ پچ میکرد بردش چند متر دورتر. انگار میخواست قوزی حرفاشون رو نشفه.
گوش تیز کرده بودم ببینم میتونم بشنفم چی دارن به هم میگن یا نه که یهو….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…