قسمت ۱۴۹۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۹۵ (قسمت هزار و چهارصد و نود و پنج)
join 👉 @niniperarin 📚
آدمای برزو و فک و فامیلم رفتن و برزو خان رو گرفتن که نیاد سراغم.
آره خانوم جون، خلاصه میگفت اگه بقیه نرسیده بودن الان اگه زیر چند خروار خاک نبودم، حتمی جفت چشام کور شده بود!
گفتم: خب؟ بعدش؟
خدیج یه آهی کشید و گفت: هیچی! پرسیدم ازش. گفت صبح که مستی از سر خان پریده بود فک و فامیلزنک میرن سراغش. ولی برزو خان حاشا میکنه! میگه منو چه به کار این عفریته. فهمیدین من برزو خان ام و نقشه کشیدین که چشم این ضعیفه رو کور کنین و بندازین گردن من که ببندینش بیخ ریشم؟ کور خوندین. سر تراشی رو میخواین از سر کچل یاد بگیرین؟ شنفتین که زنم مرده میخواین زور و زور بیوه هاتونو بندازین به من؟ برین خدا رو شکر کنین که برزو خان بی چشم و رو نیست و لطف دیشبتون بابت جایی که به من و آدمام دادین یادم نرفته، وگرنه میدادم از دم کوچیک و بزرگتون رو چوب بزنن تا پا از گلیمتون درازتر نکنین و نقشه برام نریزین.
گفتم: برزو خانی که من میشناسم اینطور آدمی نیس. ولی اگه راست گفته و چیزی هم شده باشه و برزو خان همچین رفتاری کرده باشه، حتمی کاسه ای زیر نیمکاسه شون بوده و دستشون واسه برزو خان رو شده بوده!
میدونی خواهر، به هویج اینجوری گفتم. ولی توی دلم میدونستم که این رفتار هیچ از برزو خان بعید نیست و دقیقا هم برمیاد. اون ضعیفه هم چونه اش ور دل هویج گرم شده بوده و نشسته سفره ی دلش رو وا کرده و عقده ای که ته دلش مونده بوده از برزو رو میخواسته جایی خالی کنه تا بلکه یه ذره دلش خنک بشه و التیامی باشه برای زخمی که به روحش نشسته بوده و تا ابد هم خوب بشو نیست. درست مث همون زخمی که به جون من انداخت سر خسرو و خورشید، که هنوزم که هنوزه خواهر، مونده به دلم.
بهش گفتم: تیر و طایفه اش چه کار کرده بودن؟
گفت: پرسیدم ازش. گفت نه من نه قومم کاری از دستمون بر نمی اومد. اون برزو خان بود و ما یه مشت آدم فلک زده. همه سرشون رو کردن زیر برف. تازه وقت رفتن خورد و خوراکی که داشتن رو دو دستی تقدیم برزو خان کردن که باشه ی توشه ی راهش و یهو شکم خان ضعف نره میون راه!
میدونی خانوم، نمیدونم به قول شما راست گفته یا دروغ، یا کاسه ای زیر نیمکاسه داشتن یا نه. کاری هم به کار این پیزی در رفته ها ندارم. ولی همینقدر میدونم که اون وقتی که داشت اینا رو تعریف میکرد به نظرم نرسید داره حرف رو از تو آستینش در میاره یا قصدش فقط خراب کردن برزو خانه. یه حسی توش بود وقت حرف زدن و یه بغض خفه ای ته گلوش که اون لحظه خیال نمیکردی دروغ داره از تو دهنش در میاد.
گفتم: همچین اعتباری هم نیس به این حرف. خدا میشناسه این جماعت هزار رنگِ کور و کچل و گدا رو. واسه یه لقمه نون چه کارا که نمیکنن! از اخاذی بگیر تا خود زنی!
یه نگاه معنی داری بهم انداخت و گفت: منظورت منم خانوم؟
گفتم: منظورم به کسی نیس، کلی گفتم. ببینم، حالا کدوم گوری میرفت این عفریته ای که گفتی؟
گفت: دنبال اون پیری قوزی میرفت. گفت چند روز بعد از اون جریان، سر و کله ی این پیرمرده پیدا میشه که داشته از اونجا رد میشده. ازش خواستگاری میکنه و اینم محض اینکه دیگه نمیتونسته سر کنه میون فک و فامیلش، که حقش رو از برزو خان نگرفته بودن، بهش بله میگه و همراش راه میوفته. گفت از اون روز تا حالا همه اش سوار خر از این ده به اون ده میرن و از این شهر به اون شهر!
گفتم: چرا؟
گفت: یارو پیرمرده آدم عجیب غریبی بود. یه طور عجیبی زندگیشون رو سر میکردن. تا برام تعریف کرد مو به تنم سیخ شد…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…