🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۹۴ (قسمت هزار و چهارصد و نود و چهار)
join 👉 @niniperarin 📚
برزو خان تا چشمش به اون میوفته میگه: کجا بودی شهربانو؟! چرا گذاشتی رفتی؟ چرا منو این همه دنبال خودت میکشونی؟
اینطوری که پیرزن تعریف میکرد، گفت بهش گفتم: من شهربانو نیستم برزو خان. شنفتی که، خویشم صدام میکنن سورمه باجی. این پسر عموم که رفتم تو کپرشون، کوزه شون خالی بود. اومدم پرش کنم که نصف شبی نخواد بیاد تا اینجا. چشم و چارش درست نمیبینه.
گفت برزو خان کوزه ای که کنار دستش بود رو سر کشید و بعدش پرتش کرد تو رودخونه و گفت: بیا! اینم کوزه! جواب سر بالا به من نده. میدونی من کی ام؟
بهش گفته بود: ها که میشناسم. شما برزوخانی دیگه.
ضعیفه میگفت خان که عاروق زد بوی نجسی که خورده بود تا اونجایی که وایساده بودم اومد. دیدم انگار عقلش سر جا نیس. خواستم برگردم که یهو برزو خان بلند شد و گفت: میدونی شهربانو، شما زنها همه تون مث همین. تو هم یکی مث فخرالملوک. میدونی چقدر سر به دست آوردنش عذاب کشیدم؟ میدونی بچه اش نمیشد و بعد که من از ولایت اومدم دیدم شکمش اومده بالا؟ میدونی رفت خودشو گم و گور کرد تو ناکجا آباد؟ اگه دستم بهش میرسید میدادم بندازنش تو چاه و درش رو بذارن! حالا تو هم شدی مث همون. میخوای از دستم در بری مث گنجیشک. هان؟ من چه بدی ای به تو کردم که اینطور گریزونی؟
پیرزن گفت تازه اونجا ملتفت شدم که چی به چیه! میگن مستی و راستی. خودش داشت چیزایی میگفت که تو کوی و گذر هم از زبون این و اون یه طورایی میشنفتم. حالش اصلا خوش نبود. زیاد هم خورده بود. دیدم موندنم جایز نیست. خواستم برم که یهو دیدم تفنگش رو نشونه رفت طرفم و گفت: دوباره کجا میخوای در بری؟ حالا که خودت با پای خودت اومدی دیگه نمیذارم مث ماهی از دستم لیز بخوری و بیوفتی تو این رودخونه!
بهش گفتم: برزو خان. مستی. یه بار گفتم بهتون من سورمه باجی ام. اصلا یه نگاهی به سن و سالم بنداز خودت ملتفت میشی. بیا بریم طرف کپرها، اونجا چراغ هست، زیر نور ببین، من اونی نیستم که میگی. من آلونک خودمو بهت دادم سر اینکه گفتم مهمون حبیب خداس. اصلا اون تفنگت رو زمین بذار و بیا از نزدیک ببین. درسته که شوورم مرده و بچه ای هم ندارم. ولی همه ی بچه های این فک و فامیلم مثال بچه های خودم میمونن برام.
گفت برزو خان گوشش بدهکار این حرفا نبود اصلا. همینطور که تفنگ دستش بود اومد جلو و گفت: تکون نخور از جات. وگرنه مجبورم کاری رو بکنم که دلم نمیخواد. میدونی شهربانو، میخوام بمونی پیشم. یه پسر برام بزای، بشه صاحب و سالار همه چیزی که دارم. میدونی چه عزتی پیدا میکنی اینطور؟ ولی نه! تو عقلت به این چیزا نمیرسه. تو طویله ای که بزرگ شدی این چیزا معنی نمیده. سر همینم هست که میخوای در بری…
زنک گفت برزو خان رسید جلوم و تو یه قدمی وایساد. از ترس نمیتونستم نه جیغ بزنم و نه تکون بخورم.
یهو برزو خان گفت: تو هم میخوای مث فخری با الدنگ دیگه بریزی رو هم و منو قال بذاری! ولی کور خوندی. کاری میکنم که این خیالات از سرت در بره…
گفت تا اومدم به خودم بجنبم با لوله ی تفنگ زد تو چشمم. جیغ کشیدم و در رفتم طرف کپرها. گرما رو زیر دستم که روی چشمم بود حس میکردم. برزو خان مث دیوونه ها میخندید. بقیه ریخته بودن از صدای جیغم بیرون و دویده بودن طرفی که صدا میومد.
برزو خان داد میزد: کدوم گوری رفتی؟ اون یکی چشمت هم مث همین میکنم.
آدمای برزو و فک و فامیلم رفتن و برزو خان رو گرفتن که نیاد سراغم…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…