قسمت ۱۴۹۳

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۹۳ (قسمت هزار و چهارصد و نود و سه)
join 👉 @niniperarin 📚
هویج سرش رو زیر انداخت. یکم سکوت کرد. بعد گفت: چیز درست و درمونی نگفت. ولی گفت زنهایی که دور و بر برزو خان میپلکن یه سر و سری دارن باهاش حتمی. وگرنه برزو خان آدمی نیس که زن کنارش بند بشه! خیال نکنی خانوم من شکی دارم به تو. نه خدا رو گواه میگیرم. در مورد هر کی باور کنم در مورد تو یکی نمیکنم. هرچی باشه از نزدیک دیدمت و نون و نمک همو خوردیم. تا گفت یادم افتاد به بزرگی ای که در حقم کردی و نگذاشتی حقم پامال بشه اون روز. ولی با این کاری که خسرو خان کرد اون روز بعید هم نمیدونم حرفای اون پیرزن در موردش درست باشه! هرچی باشه یه آدم حلال زاده که نمیاد با یه زن درمونده ای مث من اون کارو بکنه و هزارتا لیچار بارم کنه!
غیظم گرفته بود و دلم میخواست همونجا گیساش رو بگیرم و سرش رو بکنم تو تنور. ولی نمیشد. بایست خودمو نگه میداشتم تا زیر زبونشو بکشم.
گفتم: خبطت همینجاس. اگه حرفاش در مورد خسرو درست بود که اون روز ازت نمیگذشت. گیسات رو میبست به دم اسب و اسب رو میتازوند وسط دشت. اون فخرالملوک ننه ی خسرو هم که میگی، من خودم از اول آبستنیش اونجا بودم. زن خوبی بود. این وصله ها بهش نمیچسبه. نمیگم خطایی نداشت کلا. چرا. به هر حال آدمیزاده. اشتباه داره تو زندگیش. فخری هم با همه ی چسان فسانی که داشت ولی آدم ساده ای بود. معلوم نیس کدوم از خدابیخبری مث همین عفریته ای که میگی اومده بود زیر پاش نشسته بود و در گوشش چیا گفته بود که یه روز یهو از عمارت زده بود بیرون! برزو خان هم تا ملتفت شد کلی دنبالش گشت. ولی سر آخر خبر مرگش رو براش آوردن. از همون روز دیگه برزو خان اون آدم قدیم نشد. در دروازه رو میشه بست، اما در دهن مردم رو نه. برزو خان، خسرو را که میدید یاد اون خدابیامرز می افتاد. واسه همین با اینکه خاطر خسرو را خیلی میخواست، باز میریخت به هم. مردمم که نامرد. یه همچین چیزی ببینن هزار تا حرف در میارن. مث همین یاوه هایی که شنفتی. دلیل ناراحتی برزو خان از دوست داشتن زیاده نه از بابت اون مزخرفات. اگه قبولش نداشت یا دوستش نداشت که نمیفرستادش اینجا که کار به این مهمی رو به سر انجام برسونه!
گفت: والا چی بگم حلیمه خاتون. زنک میگفت برزو خان یه سر داره و هزار سودا. یه جایی بیرون شهر، وقتی داشته دنبال یه زنی میگشته یهو اونو میبینه! با چندتا از آدماش بوده. انگاری اسم اون ضعیفه شهربانو بوده. خلاصه میون راه برمیخوره به این ضعیفه و فک و فامیلش که یه جایی کنار رودخونه چندتا آلونک سر هم کرده بودن و داشتن زندگیشون رو میکردن. اول پرس و جو میکنه ازشون. مطمئن که میشه اینا بی خبرن میگه ما امشب رو اینجا میمونیم و صبح زود راهمون رو ادامه میدیم. اینا هم قبول میکنن.
خلاصه، این ضعیفه آلونکش رو میده به برزو خان و خودش میره پیش خویش و قوماش. شب که میشه میره لب رودخونه آب بیاره که متوجه میشه برزو خان نشسته لب آب و داره گریه میکنه. دلش میسوزه. میره سراغش که دلداریش بده.
برزو خان تا چشمش به اون میوفته میگه…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…