قسمت ۱۴۹۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۹۰ (قسمت هزار و چهارصد و نود)
join 👉 @niniperarin 📚
چشمام گرد شد. گفتم: عین آدم حرف بزن حالیم بشه چی داری میگی. واسه منم قپی نیا که بد میبینی. رک و راست حرفت رو بزن!
گفت: قپی چیه خانوم؟ از خودم که حرف در نمیارم. لابد یه چیزایی میدونم!
گفتم: جلدی حرفت رو بگو. چی رو میدونی؟ از کجا میدونی؟
خندید و گفت: خبرا رو کی میاره؟ کلاغه! خبرای نابی برام آورده.
براق شدم بهش و گفتم: ببین خدیج، حواستو جمع کن واسه من از این اطفارا نیای. عین آدم حرفتو بزن. وگرنه میدم هم تو رو هم اونی بهش میگی کلاغ رو جر و واجر کنن. پای آبرو که میون باشه نه من، نه خسرو خان با کسی نه تعارف داریم نه رحم و مروت. تا خودتو از چشمم ننداختی عین آدم بگو ببینم چی میخوای بگی.
اوقاتش تلخ شد و بهش برخورد. گفت: میگم کلاغه خبر آورده، یعنی آورده دیگه. اگه اسمش رو میدونستم که میگفتم مثلا فلان خره بهم گفته.
توپیدم بهش که: باز حاشیه رفتی؟ لب کلوم رو بگو تا از کوره در نرفتم.
مث سگ تو سری خورده دهن وا کرد و گفت: اون روز که خسرو خان منو از خودش روند، برگشتم توی ده. فرداش دم غروب بود، نشسته بودم رو پشت بوم و زل زده بودم به آفتابی که داشت سفره اش رو از روی ده جمع میکرد و تو فکر شماها بودم که دیدم دوتا دارن میان تو ده. سوار الاغ بودن. ترسیدم اول و خواستم برم یه جا قایم بشم. آخه هیچ خری اینجا نبود که بخوام روش حساب کنم. ولی بعدش به خودم گفتم هر کی هستن باشن. خیال میکنم الان تو میدون جنگ با صالح بیکم. میرم و جلوشون در میام! نزدیک که شدن دیدم یه پیرمرد و پیرزنن. جون در افتادن با کسی رو ندارن. سر همین رفتم سراغشون. پیرمرده یه قوز داشت و ریش تنک و همچین که میخندید شونه هاش میلرزید و دندونهای زرد گرازش میزد بیرون. پیرزنه هم یه چشمش کور بود و یه پاش لنگ. گفتن از شرق اومدیم و داریم میریم غرب. کار مهمی داریم!
گفتم: قصه حسین کرد نگو برام. کی بودن؟ چه کار داشتن؟
با اوقات تلخی گفت: میگم کلاغه خبر آورده میگی اسمش رو بگو. میگم اسمش رو بلد نیستم و نشونی میدم که بشناسی، میگی قصه حسین کرد نگو. به چه سازت بایست برقصم؟ اصلا میرم میون ده جار میزنم قصه ام رو که همه بشنفن. تو هم بیا همونجا قاطی بقیه بشنو. هیچی هم از خسرو خان نمیخوام. کـون لقش. همین که چیزی که شنفتم رو تعریف کنم بسه. ولی اونوقت دیگه خسرو خان بیاد بگه همه ی این چیزایی که اینجاست رو میدم بهت که حرف نزنی، دیره! ملتفتی که؟
رفتم جلو و گیساش که عقب لچکش زده بود بیرون رو چنگ کردم و گفتم: ببین هویج خانوم، واسه من یکی ناز نکن. به من میگن حلیمه خاتون. صدتای مث تو رو تا حالا دیدم و بهشون ریدم. یا همین حالا عین آدم حرفت رو میزنی و تموم میکنی، یا میندازمت ور جنازه ی جواد تو سیاهچال که حالیت بشه دنیا دست کیه. با بد کسی در افتادی. هرچی هم هوات رو دارم و میخوام که یه کاری برات بکنم خودت بد قلقی میکنی. الانم دیر نشده. حرفت رو بزن، اگه ارزشش رو داشت یه چیزی برات از خان میگیرم، وگرنه کاری میکنم که التماس کنی گیل یا سلیم بیک از تو قبر در بیان و به دادت برسن!
منو که توی اون حال دید رنگش پرید. تازه ملتفت شد چه غلطی کرده و مسجد جای ریدن نیس! گفت: هرچی شنفتم میگم خاتون. چیزی هم نمیخوام! یعنی اگه دوست داشتین بدین. اگه هم نه که فدای سرتون. همین خونه ای که برزو خان داده بهم بسه!
بردمش طرف مطبخ و هلش دادم تو. گفتم: یالا. بنال ببینم چه خبر شده!
گفت…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…