قسمت ۱۴۸۸

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۸۸ (قسمت هزار و چهارصد و هشتاد و هشت)
join 👉 @niniperarin 📚
همه ی قلعه شده بود غنیمتهایی که خسرو توی این چند وقت از کاروونها گرفته بود!!
میر شاه شده بود وردست و یار غار خسرو و دیگه هر کاری که میخواست رو میسپرد دست اون.
توی ولایت، میرشاه از خسرو اجازه گرفت آدمایی که از اول باهاش بودن بمونن اونجا و کار خونه ها رو تموم کنن. گفت که برزو خان چه قرار و مداری باهاشون گذاشته بوده. خسرو هم قبول کرد و گفت همون قراری که با اقام گذاشتین به قرار خودش باقیه. بعد هم به میرشاه گفت: از حالا به بعد هم تو میشی کدخدای ده. بسازین و آباد کنین و سهمتون رو هم از خودم بگیرین. هر توافقی برزو خان سر زمین و باغ باهاتون داشته من بیشترش میکنم. به شرط اینکه آدمات فکر نامربوط به سرشون نزنه. جنگ و غارت و دزدی دیگه خلاص شد و سفره اش ورچیده شد. از الان به بعد من سردار خسرو ام. پس مجبورم اگه خبط و خطایی دیدم جلوش رو بگیرم!
میر شاه گفت: خیالتون تخت خسرو خان. اون غافله هایی که صالح بیک لخت کرد که تموم شد و رفت! جزاش رو هم داره میده. بعد از این اگه کسی بخواد به کاروونی بتازه همون بلایی سرش میاد که سر صالح بیک و بهرام غول اومد! حواسم جمع حرفی که میزنین و لب کلومتون هست.
میرشاه که رفت، خسرو چرخی زد توی قلعه. کیف کرده بود از اون همه جنسهای رنگ وارنگی که چیده بودن دور تا دور دیفالهای قلعه و حتی توی سوراخ سمبه ها.
گفت: میبینی دایه؟ قد نصف عمر آقام مال و منال جمع کردم! دیگه به تخمم نیست که اون خانی رو بهم بده یا نده. راه و چاه کار اومد دستم. دیگه تو زندگی در نمیمونم!
گفتم: خیال باطل نکن دایه. هرچیزی وقتی داره. این کاری هم که کردی یه وقتی داشت و تموم شد. خیال نکن به همین سادگیه دفعه ی بعد. اگه دفعه ی بعدی وجود داشته باشه!
یه پوسخندی زد و گفت: همینایی که هست فعلا کفاف چند وقتمون رو میده. فقط نمیتونم ور دارم این همه بار رو ببرم توی عمارت. برزو خان ممکنه اوقاتش تلخ بشه! بایست خورد خورد بدمشون دست مال خر.
داشت همین چیزا رو میگفت که یهو یه صدای آشنا از پشت سر اومد: رسیدن به خیر! چه عجب؟ یه دست درد نکنی هم نگین به من بابت خدمتی که بهتون کردم! اینطور که پیداست همون راهو در پیش گرفتین و خوب به نون و نوایی هم رسیدین! شنفتم شر اون صالح بیک قرمدنگ هم از سرتون کم شده! ولی خوب! حق دارین منو یادتون بره! هرکی جیبش پر بشه و دورش شلوغ، همینطوره. آشناهاش رو فراموش میکنه!
هویج خانوم بود. خسرو رو کرد به من و گفت: باز که این خرمگس پیداش شد؟ دست وردار نیس؟ همین الان…
براق شدم به خسرو و گفتم: اینو بسپر به من. باهاش کله بگیری شر میشه.
هویج گفت: ما که هیچی، حتی همین جواد پفیوز رو هم که انداختین تو سیاهچال یادتون رفت. اونایی هم که اینجا اومده بودن اینقدر مشغول خوردن و بردن بودن که محل بهش نگذاشتن. اون بی پدر هم تو همین سیاهچال خیال کنم از گشنگی مرد. اوایل صدایی ازش میومد بیرون، حالا دیگه نه!
خسرو نگاهی به در سیاهچال انداخت و گفت…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…