قسمت ۱۴۸۷

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۸۷ (قسمت هزار و چهارصد و هشتاد و هفت)
join 👉 @niniperarin 📚
دو ساعت بعد، صالح بیک و بهرام غول اسیر شده بودن و نصف بیشتر قشونشون کشته و تار و مار و مابقی هم اسیر…
میرنایب باشی، سرکرده ی قورچیای حکومتی، دست خسرو خان رو به نشونه ی تقدیر فشار داد، باهاش روبوسی کرد و بلند اعلام کرد: ممبعد این خسرو خان، برای ما فقط خان نیست! همینجا، من، میرنایب باشی با اختیاراتی که دارم اعلام میکنم از این پس این دلاور، سردار خسرو خان هست. کسی که حالا نه تنها ما و مردمی که از این دشت و جعده رد میشدن، بلکه خود شاه هم مدیون فداکاریشه! که اگه نبود الان ما لشکری که به اذن و فرمون اعلی حضرتیم جلوی این دزدای پدرسوخته معلوم نبود کارمون به کجا بکشه و عاقبتمون چی بشه! چند وقت بود که پی در پی میومدن تو عدلیه و نظمیه به شکایت از دست این پدرسوخته ها که هر روز یه کاروونی رو چپاول کرده بودن. دیگه عدلیه به تنگ اومده بود از اون همه شکایت علیه صالح بیک نامی که طراری رو از حد گذرونده بود و آدمایی که مال باخته، یه شبه از واجب الحجی شده بودن واجب الزکات. واسه ی همین هم امر کردن که ما بیاییم و خاتمه بدیم به این وضعیت. خلاصه که اگه این جوونمرد نبود، شاید حالا اوضاع برعکس بود و ما اسیر این حرومیا.
جمعیت یه صدا داد زدن: زنده باد سردار خسرو…
صالح بیک که کَت بسته انداخته بودنش پشت گاری داد زد: من خیلی وقته جلوی هیچ کاروونی رو نگرفتم!
میرنایب باشی داد زد: ببندین در دهن گشاد این پدرسوخته رو. وقتی مُقرت آوردم و دونه به دونه اش رو اعتراف کردی تو عدلیه حالیت میشه مال مردم خوری چه مزه ای داره!
یکی از قورچیا با قنداق تفنگ کوفت تو دهن صالح بیک و یکی دیگه شون آستین خود صالح رو جر داد و بست در دهنش!
خسرو که سینه اش رو داده بود جلو و نیشش تا بناگوش واز بود، با میرنایب باشی جیک تو جیک شدن و شروع کردن آروم به اختلاط و گه گاهی هم صدای قهقهه شون میرفت به آسمون.
رفتم جلو و گفتم: مبارکت باشه دایه. حقت بود! بمیرم الهی! از بس این چند وقت غصه ی مال مردم و قوت و غذای قشونت رو خوردی پیر شدی! ولی ارزشش رو داشت. شدی باعث افتخار برزو خان و به قول همین آقا میرنایب باشی، حتی باعث افتخار شاه!
میرنایب باشی یه نگاهی با تعجب به من انداخت و بعد رو کرد به خسرو و گفت: سردار خسرو! ننته؟!! با خودت آوردیش تو میدون جنگ؟
خسرو یه پوسخندی زد و گفت: نه میرنایب! حلیمه خاتون دایمه، البته دست کمی از ننه خدابیامرزم نداره. همیشه نگرونمه. صد سالمم که بشه باز دل نگرونمه و واسه اش بچه ام! اومده بود که خیال خودش راحت باشه. منم نه نگفتم. البته بماند که خیلی وقتا راهی که گذاشته جلوی پام چاره ساز بوده برام!
تو دلم گفتم شیرم حلالت ننه. هم سرافرازم کردی، هم الان ننگت نیومد راستش رو بگی به میرنایب.
میرنایب باشی با خنده گفت: خوش اومدی ننه! پس سزاواره که یه لقب سردار حلیمه خاتون هم به تو بدیم.
بعد هم بلند زد زیر خنده، خسرو هم همراهش خندید!
با اینکه میرنایب باشی خیلی به خسرو اصرار کرد که برن شهر تا پذیرایی مفصلی بکنه از خودش و قشونش، خسرو قبول نکرد. ته دلش میترسید رسوایی به بار بیاد!
اسیرها رو سپردن به قورچیا و از همونجا خداحافظی کردن و راهشونو کج کردن به طرف ولایت. خسرو از شر صالح بیک رها شده بود. با آدماش برگشتن توی کمینی که داشتن و هرچی اونجا انبار کرده بودن رو برداشتن و راهی ولایت شدن. بعد هم خسرو سهم قشونش رو داد و مرخصشون کرد که برن.
همه ی قلعه شده بود غنیمتهایی که خسرو توی این چند وقت از کاروونها گرفته بود!!

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…