قسمت ۱۴۸۶

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۸۶ (قسمت هزار و چهارصد و هشتاد و شش)
join 👉 @niniperarin 📚
گفت: قشون صالح اومده میون دشت. ولی تعدادشون بیش از حده، حتمی قشون بهرام غول هم بهشون اضافه شده…
خسرو گفت: خب؟ معنی حرفت چیه؟ از اول هم میدونستیم که قراره بهرام غول و آدماش هم اضافه بشن به اونا. میتونیم غافلگیرشون کنیم.
میرشاه گفت: آخه بازم قضیه این نیس خسرو خان. میون دشت که رسیدن، همینکه پیک خواسته بیاد دیده یه قشون دیگه هم داره از یه جای دیگه پیداشون میشه! خیال کرده اونها هم اومدن کمک صالح بیک. ولی همینکه دوتا قشون همدیگه رو دیدن، تاختن به هم. نگو اونا قورچیای حکومتی بودن. رد صالح رو زده بودن و از یه جعده ی دیگه اومدن تا جبوشون سر درآوردن و خلاصه قیامتی شده!
تا اینو شنفتم خواهر، گل از گلم شکفت. رو کردم به خسرو و گفتم: دیدی دایه؟ خدا جای حق نشسته. نمیخواسته تو پیش آقات سرشکسته بشی. لشکر از غیب رسیده و حالا تار و مارشون میکنه و سفره ی صالح بیک دیگه ضفط میشه از جلو پات. ایشالا….
میر شاه گفت: نه خاتون! چی داری میگی؟ قشون صالح بیک و بهرام غول خیلی بیش از لشکر قورچیاس. پیک میگفت: حتمی چند ساعته همه رو تار و مار میکنن و به راهشون ادامه میدن. کافیه آدمای ما بشنفن که قورچیا هم با اون همه ادوات از پس صالح برنیومدن، چه رسه به ما، با یه مشت آدم شاخ شکسته ی داس و بیل به دست. اونوقته که دیگه خودشون رو میبازن و کارمون تمومه!
خسرو یه آه بلندی کشید و نشست سر جاش. گفت: اینم از عاقبت ما. میمونیم تا صالح بیک رد بشه، بعدش از یه طرف دیگه دممون رو میذاریم رو کولمون و میریم. همینقدری که تا حالا موندیم هم زیاد موندیم.
میرشاه گفت: البته بی حاصل نبوده موندنمون خسرو خان. یه چیزی نصیب این بدبختا شد. واسه ی همینش تا آخر عمر دعاگوتونن!
خسرو گفت: فرصتی نیس. وگرنه میرفتیم ولایت، چیزایی که انبار کردیم تو قلعه رو ور میداشتیم. قسمت خود صالح بوده. به اسم خودش دزدیدیم، آخرش هم میوفته دست خودش. جهنم. سگ خور!
سگرمه هام رو کشیدم تو هم و گفتم: چته خسرو خان؟ هنوز هیچی نشده وا دادی؟ این چند روز که خوب تصمیم میگرفتی واسه ی کاروونای بدبخت و لختشون میکردی. حالا که وقتش شده که کله ات کار کنه داری میدون رو خالی میکنی؟
گفت: باز دردسر واسه مون درست نکن دایه. تا همینجاش بسه!
گفتم: عوض این فکرا و حرفای خاله زنک با این دور و بریات و خالی کردن دل خودت و میدون جنگ، عقلت رو به کار بنداز!
گفت: تو که عقلت کار میکنه بگو ببینم چه راهی داریم جلوی این همه آدم تفنگ به دستی که دارن میان؟ میخوای دستی دستی به کشتنمون بدی؟ ما زورمون رو زدیم نشد. دیگه قشون اجنه که نداریم بیان از غیب کمکون کنن.
گفتم: آره! شما قشون اجنه ندارین بیان کمکتون، ولی خودتون که میتونین مث تیر غیب نازل بشین سر صالح بیک و برین کمک قورچیای حکومت. قرار بود بری از دربار قشون بگیری، حالا یه لشکرشون در افتاده با صالح بیک. چه فرقی میکنه؟ تو برو کمک اونا. اینطوری شما و اونا زورتون میچربه به صالح بیک و بهرام غول!
خیره شد و بر و بر نگام کرد. میرشاه هم خفه شده بود و زبونش دیگه نمیچرخید تو دهنش.
خسرو گفت: راست میگه. چرا قضیه رو وارونه نگاه نکنیم؟ ما میریم کمک قشون حکومتی.
میرشاه گفت: ولی خسرو خان…
خسرو گفت: ولی نداره. حرف نباشه. همین الان شیپور حرکت بزنین. بی معطلی. از پشت میتازونیم تو لشکر صالح.
میرشاه گفت چشم و دوید.
قشون خسرو به میون دشت که رسیدن، هنوز درگیری بود میون قورچیا و آدمای صالح بیک. بی معطلی خسرو دستور حمله داد و قشون صالح بیک رو دوره کردن و تاختن میونشون.
دو ساعت بعد، صالح بیک و بهرام غول اسیر شده بودن و نصف بیشتر قشونشون کشته و تار و مار و مابقی هم اسیر…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…