قسمت ۱۴۸۴

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۸۴ (قسمت هزار و چهارصد و هشتاد و چهار)
join 👉 @niniperarin 📚
صدای عربده ی قشون خسرو پیچید تو دشت که داشتن کاروونیا رو غارت میکردن!
بارشون رو گرفتن و خودشون رو ول کردن. راست میگفت میرشاه. همه اش خوردنی بود. از روغن اعلا بگیر تا نخود و لوبیا و برنج و نمک. میشد آذوقه ی یک هفته ی قشون رو داد باهاشون. از این همه خوردنی شکم سیر کن آدمای خسرو توی پوست خودشون نمیگنجیدن خواهر!
یکی دو روز بعدش سر و کله ی اونایی که رفته بودن غنیمتهای تو قلعه رو بفروشن و قوت و غذا بگیرن پیدا شد. چند بار نون خشک و خرت و پرتهای دیگه آورده بودن. خسرو رضایت تو چشماش موج میزد از اینکه حداقل یک هفته-ده روزی نبایست فکر خورد و خوراک اینا باشه. دیگه با خیال راحت میتونست منتظر بشه تا صالح بیک سر و کله اش پیدا بشه. ولی چهار پنج روزی به همین منوال گذشت و خبری از صالح بیک یا بهرام غول نبود.
روز چهارم یا پنج بود که رفتم سراغش. گفتم: خسرو خان، بهتر نیس یکی رو بفرستی بره شهر از صالح بیک خبری بیاره؟ تا کی میتونی اینجا بمونی آخه؟ یکی رو بفرست خبر بیاره که دلت یه دل بشه. نمونی اینطور میون زمین و هوا.
گفت: حتمی یا منتظر بهرام غوله، یا داره تدارک قشونش رو میبینه. اینها این کاره ان. مث ما نیستن که دیمی بزنن به دشت و بیابون. ما هم جامون خوبه. تکون بخوریم از اینجا، قشون هم خسته میشه و هم گشنه. ما هم که اقبال نداریم، عدل همون وقت صالح بیک هم سر راهمون سبز میشه و دستمون میمونه تو پوست گردو. دیگه اونوقت تار و مار شدنمون حتمیه! تو هم اگه خسته شدی برگرد ولایت. من نمیتونم باز این همه آدم رو دنبال خودم بکشونم از اینور به اونور…
گفتم: چه میدونم والا. مسئله خستگی من نیس. زیاد موندن اینجا باعث خستگی آدمات و فرسایششون میشه. بعدش هم به قول خودت سر به زنگاه که لازمشون داری کاری ازشون نمیاد. باز هر طور خودت صلاح میدونی.
گفت: فعلا تا آذوقه هست دندون سر جیگر میذاریم و میمونیم تا بعدش ببینیم چی پیش میاد.
هنوز حرفش تموم نشده بود که باز سر و کله ی میرشاه با عجله پیدا شد. گفت: خان، یکی از گماشته ها خبر آورده که دوباره یه گروهی دارن میان اینطرف. ملتفت نشده که کاروونن یا قشون صالح بیک!
خسرو اینبار بی اینکه هولی داشته باشه گفت: بگو قشون حاضر بشن. اگه صالح بیک باشه که میجنگیم، نباشه هم که بد نیست اینا خیال نکنن اینجا خونه ی خاله اس و به بخور و بخواب طی کنن. ممبعد بایست هر روز یکبار خودشون رو جمع کنن و حاضر بشن برای جنگ.
میر شاه اطاعت امر کرد و به دو رفت سراغ بقیه.
چند ساعت بعد، میرشاه باز اومد و گفت: خسرو خان، رسیدن تو دیدرسمون. باز کاروونه. خبری از صالح بیک نیس.
خسرو نشست. دستی به سبیلش کشید و رفت تو فکر.
گفتم: فکر نامربوط نکنی دایه! میدونی که…
براق شد بهم و گفت: ازت نظر نخواستم دایه. دخالت نکن.
بعد هم رو کرد به میرشاه و گفت: به اندازه ی کافی آدم وردار برو سراغشون. بارشون هرچی هست غارت کن بی خون و خونریزی. حیووناشون رو هم نگیرین. بعدش هم ولشون کنین برن. فقط بایست طوری وانمود کنین که خیال کنن این قشون صالح بیک بوده که بهشون زده. اینو به آدمات هم تأکید کن!
میرشاه گفت: چشم برزو خان. امر امر شماست!
به همون نام و نشون بعد از اون قضیه، تا ده روز بعدش خسرو و قشونش چهارتا غافله ی دیگه رو لخت کردن به اسم صالح بیک و همه ی چیزایی که ازشون میگرفتن رو می آوردن همونجا میون دوتا تپه انبار میکردن و به همون نسبتی که میرشاه گفته بود تخس میکردن بین خودشون. سهم خسرو را هم دو سه روز یکبار بار گاری میکردن و میبردن ولایت توی قلعه!
تا اینکه یه روز…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…