قسمت ۱۴۸۳

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۸۳ (قسمت هزار و چهارصد و هشتاد و سه)
join 👉 @niniperarin 📚
نفسش رو با غیظ بیرون داد و گفت: میر شاه که برگشت میگم یکی رو بفرسته پی این کار. ولی تو رو جون هر کی دوست داری دایه، اگه جون سالم به در بردم از این مهلکه، دیگه از این آشها واسه من نپز!
یه جایی رو پیدا کردن جلوتر میون دوتا تپه سنگی که دید نداشت از تو دشت و قشون رو همون شبونه بردن اونجا. چند نفر هم میرشاه مأمور کرد برن چند فرسخ جلوتر و مواظب باشن که اگه کسی اومد بیان خبر کنن.
صبح که شد رفتم پیش خسرو. گفت همون دیشب یکی رو فرستادن قلعه که غنیمتها رو ببره بفروشه و نون خشک و برنج و خرما بگیره بیاره.
چندتای دیگه از آدمای سلیم بیک رو هم که مورد اطمینان بودن گذاشته بودن میون قشون سرک بکشن که یهو کسی از گشنگی نزنه به سرش و بخواد بقیه رو هوایی کنه. قرار بود هرچی خوردنی هست جمع کنن یه جا و بعد به نسبت همونا رو تقسیم کنن بین مردها.
حوالی ظهر بود که یکی از گماشته های میرشاه به تاخت اومد. خبر آورد که چندتایی سوار رو دیده که دارن میان، پشت سرشون هم اونایی که میان به قشون جنگی یا راهزنا نمیخورن. بعید نیست کاروون باشه!
خسرو گفت: بعید نیست آدمای صالح بیک باشن و این کاروون رو طعمه کرده باشه واسه فریب ما.
به همین خاطر دستور داد همه آماده باشن، که اگه لازم شد بتونن زود بتازن و دمار از روزگارشون در بیارن.
نزدیک عصر بود که کاروان رسید تو محدوده ی خسرو. همه آماده ی کارزار بودن که میرشاه خودشو رسوند به خسرو و گفت: بعیده اینا آدمای صالح بیک باشن خسرو خان. من خودم رفتم از نزدیک، یه جایی که دیده نشم رصد کردم. یه کاروون عادیه داره راهشو میره.
خسرو گفت: بارش چیه؟
گفت: اینطوری که از باری که پشت گاریاست پیداست، میخوره روغن باشه و گزنگبین و نخود لوبیا و عطاریجات!
خسرو براق شد بهش و گفت: چطور همچین دقیق میتونی بگی چی دارن؟ مگه رفتی در جوالشون رو وا کردی و دیدی؟
گفت: نه والا. تجربه است این چیزا خسرو خان. بالاخره ما هم چندتا پیرهن تو این دشت پاره کردیم و چندتا زخم به تنمون نشسته همراه سلیم بیک تا این چیزا رو یاد گرفتیم. این کاروون کوچیکه. بارش هم خوردنیه. ربطی به صالح بیک نداره. بگم قشون راحت باشن؟ میترسم اینطوری خسته بشن یه کاری بکنن بند آب بره و ملتفت حضورمون بشن اینایی که دارن رد میشن.
خسرو سری به نشونه ی تأیید تکون داد. میرشاه خواست بره سراغ قشون که راحت باش بهشون بده که یهو خسرو گفت: وایسا!
میر شاه برگشت.
خسرو گفت: به تعدادی که لازمه آدم وردار برو سراغ کاروونیا. کسی کشته نشه. خوردنیاشون رو بگیرین، اگه چیز دیگه ای بود دست نزنین. بعد هم ولشون کنین برن. فقط آذوقه. چیز دیگه ای بفهمم گرفتین ازشون پدرتونو در میارم!
میرشاه چشماش برق زد. گفت: چشم خسرو خان.
دویدم جلو. گفتم: خسرو! داری چه کار میکنی؟ شدی گردنه گیر؟ اینا که به کسی کاری ندارن.
براق شد بهم و گفت: اونا به کسی کاری ندارن، این قشون خودمه که اگه گشنه بمونه به خودمم رحم نمیکنه. هیچی نگو دایه که نون رو تو گذاشتی تو دومنم. مگه نبایست اینا رو نگه دارم؟ چاره ی دیگه ای ندارم…
صدای عربده ی قشون خسرو پیچید تو دشت که داشتن کاروونیا رو غارت میکردن!

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…