قسمت ۱۴۸۱

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۸۱ (قسمت هزار و چهارصد و هشتاد و یک)
join 👉 @niniperarin 📚
اینبار خسرو خودش سوار اسب جلوی اونها میرفت و بقیه پشت سرش. میرشاه کنار خسرو میرفت و دوتا از پیر پاتالا رو هم گذاشته بودن که یعنی مراقب من باشن که عقب قشون میرفتم! آخه خسرو ناخوداگاه یه غیرتی داشت راجع به من. به رو نمی آورد، ولی از همین کاراش حالیم میشد.
غروب که شد، نصف بیشتر دشت رو پیش رفته بودیم ولی خبری از صالح بیک نبود. قرار شد شب بمونیم همونجا و باز صبح علی الطلوع راهی بشیم. خسرو یه گاری فرستاد برای من که برم توش و شب رو زیر آسمون صبح نکنم.
با اینکه غنایم خوبی افتاده بود دست آدماش، ولی هنوز گشنه بودن. آخه آفتابه و دیگ مسی و طاقه ی پارچه و ادویه جات که شکم رو سیر نمیکرد. اینو از حرف اونایی که چند قدم دور تر از گاری نشسته بودن کنار آتیش شنفتم. یکی از همون پیرمردا گفت: من که اگه تا فردا چیزی واسه خوردن پیدا نشه، یه جا بین راه عقب میوفتم، بعد هم راهمو کج میکنم میرم تو جعده ی اصلی. به شهر که رسیدم اینا رو میفروشم و یه قوت و غذایی میخورم و مابقیش رو هم ورمیدارم برمیگردم سر زندگیم. شماها دیگه خود دانین.
اون یکی گفت: حرفایی میزنی مشتی. خان ملتفت بشه، یا کسی تو رو ببینه که در رفتی تیکه بزرگه ات گوشته.
همینطور که داشتن با هم بحث و اختلاط میکردن گفتم خوبه برم پیش و خسرو و بهش بگم. وقتی یکی از آدماش این فکرو بکنه بعید نیس بقیه هم همچین چیزایی بزنه به سرشون. بایست میدونست که زودتر فکر چاره میبود.
یواش از عقب گاری که تو دید اونها نبود اومدم پایین و تو تاریکی رفتم طرفی که برای خسرو جل و پلاس انداخته بودن و آتیش روشن کرده بودن.
هنوز نرسیده بودم که یه صدای داد و بیدادی بلند شد از ته قشون. میر شاه که کنار خسرو نشسته بود و داشت باهاش حرف مزد، فرز بلند شد و ارسیهاش رو پا کرد و دوید به طرف صدا که ببینه چه خبره. خسرو هم نیمخیز شد و چشم دوخت به تاریکی.
دویدم پیش خسرو و گفتم: چه خبره دایه؟
گفت: منم مث تو، بیخبر! میرشاه رفت ببینه چی شده. تو چرا اومدی از گاری بیرون؟ نمیگی بلایی سرت میاد تو این تاریکی؟
گفتم: کارت داشتم.
گفت: نصف شبی؟ خب میگذاشتی واسه ی صبح. من هنوز اطمینون ندارم که خودمم در امونم چه رسه به تو!
هنوز حرفی نزده بودم که میرشاه اومد. با یکی دیگه سوار اسب. میشناختمش. پیکی بود که برزو خان انگشتهای جواد رو داده بود ببره برای صالح بیک!
خسرو بلند شد. گفت: چی شده؟
میر شاه گفت: خودیه خان. چندتا رو گذاشته بودم دورتر از قشون که مواظب باشن، شبیخون بهمون نزنن توی شب. اینو دیدن رد میشه گرفتن.
خسرو گفت: کیه این؟
یارو سلام کرد به خسرو. میر شاه قضیه رو گفت.
خسرو رو کرد بهش و گفت: پیغوم برزو خان رو دادی به صالح بیک؟
یارو سر تکون داد و گفت: بله خسرو خان. تموم و کمال.
خسرو گفت: خب؟ چی گفت صالح بیک؟ کجاست حالا؟
یارو دستش که با یه تیکه پارچه بسته بود رو نشون داد و گفت: جوابش این بود خسرو خان. سه تا انگشتام رو برید گذاشت کف دستم، گفت برو بده به برزو خان و بگو تا حالا هیچ خانی واسه صالح بیک نه خط و نشون کشیده، نه قپی اومده. منتظرم باش.
خسرو زیر لب شروع کرد فحش دادن.
یارو گفت: واسه همین طول کشید تا بتونم راهی بشم. حال خوشی نداشتم که بتونم با اسب بتازونم خسرو خان. ولی همینکه مجبور شدم بمونم باعث شد یه چیزایی دستگیرم بشه!
خسرو اشاره کرد به میرشاه که خودش و یارو بیان بشینن روی جلی که پهن بود. نشستن. یارو گفت: صالح بیک پیغوم داده بود به یکی به اسم بهرام غول که با قشونش بیان برای کمک به صالح بیک. یه لحظه رو اسب خوابم برد، تاچشم وا کردم و این قشون رو دیدم خیال کردم قشون بهرام غوله. خواستم راهمو کج کنم، ولی دیگه دیر شده بود. گماشته های میر شاه دیدنم و گرفتنم. باز کار خدا بوده که اینطور شده. وگرنه ممکن بود شما برین سراغ صالح بیک و غافلگیر بشین!
خسرو باز پیشونیش رو گرفت. گفت: چندتایی هستن؟ از کجا میان؟
یارو گفت: اونطوری که شنفتم آدمای بهرام غول خیلین. گاسم دو سه برابر شما!!
میر شاه گفت: اگه اینطور باشه خسرو خان، گاومون زاییده…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…