قسمت ۱۴۷۸

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۷۸ (قسمت هزار و چهارصد و هفتاد و هشت)
join 👉 @niniperarin 📚
داد زد: گور بابای صالح بیک. این پدرسگا هنوز قشون جنگی رو از کاروون تشخیص نمیدن؟ یه کاروون رو غارت کردن. چه فرقی دارن اینا با صالح بیک؟
کارد میزدی خونش در نمی اومد. همه ی قشون جمع شدن یه طرف و غنایم رو هم گذاشتن طرف دیگه. کم نبود. پیدا بود که خسرو الانه که سر فحش رو بکشه به آدماش.
رفتم پیشش و گفتم: خسرو خان، حواست باشه چی میخوای بگی. تو هنوز با صالح بیک طرف نشدی. کاری نکنی اینا قهر کنن و بزارن برن و بمونی بی یار و یاور!
گفت: حرفایی میزنی دایه. نمیبینی چه کار کردن؟ همین مونده اسمم به عنوان گردنه گیر در بره. کافیه یکی خبر ببره که خسرو خان، پسر برزو خان، نوه ی خان والا شده راهزن. آبرو میمونه اینطور واسه تک و طایفه ام؟ همون آقام که به خاطرش تا اینجا اومدم و این همه بدبختی رو براش متحمل شدم دیگه راهم میده توی عمارت؟ میگفتی از پس این کار برنیام دیگه اسمم رو نمیاره. حالا خوبه؟ با سرافرازی اسمم رو به زبون میاره؟ همین چندتایی که از این کاروان زنده موندن پاشون به اولین شهری که برسه شکایت میبرن به عدلیه و اونوقته که قورچیا و گزمه های حکومت قشون کشی کنن که خسرو خان راهزن رو بگیرن و تحویل نظمیه و عدلیه بدن. همین الان دارم طناف دار رو بیخ گلوم حس میکنم!
دیدم راست میگه بنده خدا. ولی نبایست تو دلش رو خالی میکردم. گفتم: با غیظ و عصبانیت نه تصمیم بگیر نه حرفی بزن که کار بدتر از اینی که هست نشه. بیا بریم اونطرف یه فکر چاره ای بکنیم. جلوی اینا حرف نزن که عصبانیتت رو ببینن بدتره.
نمیدونست باید چکار کنه. مستأصل شده بود. افسار اسبش رو گرفتم و رفتیم دور از اون جماعت.
گفتم: ببین دایه. چاره ای نیس. آبیه که ریخته شده. نه میتونی اونایی که مردن رو زنده کنی، نه میتونی با اینا بدقلقی کنی که بزارن برن. یه نگاه به این گشنه ها بنداز. تا حالا قیافه های چروکیده شون پیدا نبود، ولی الان از خوشحالی سر از پا نمیشناسن. این کاروون و آدماش رو هم بزار جزو خرج و مخارج جنگ. همیشه که همه چی مطابق میل آدم نیس. این بدبختها هم قسمتشون این بود. گاس مصلحت این بوده که اینا سر راه قشونت قرار بگیرن تا اینا ببینن که خسرو خان به قولش عمل کرده و مال و منالی دست اینا رسیده، که وقتی به صالح بیک رسیدی اینا از ته دلشون برات مایه بزارن و جلوی اون در بیان!
سرش رو با عصبانیت تکون داد و گفت: آخه دایه، مگه میشه؟ این حرفا چیه داری میزنی؟ یه کاروون رو غارت کنیم که جلوی صالح بیک دربیاییم؟ سرنا رو داری از سر گشادش میزنی. این چه توجیهیه واسه خریت اینا؟ اصلا همه اش تقصیر اون زنیکه اس که دنبالت راه انداختی که مث خروس بی محل بی وقت ندیده و ندونسته داد زد صالح بیک و ما رو به این گرفتاری دچار کرد.
گفتم: اون یه اشتباهی کرده. عمدی هم نبوده. منم برش میگردونم از همینجا. ولی تو هم الان با اینا اوقات تلخی نکن. این عنایم رو بین اینا تقسیم کن، بزار جون و قوه بیاد تو تنشون. بعدش که صالح بیک رو به دام انداختی، از مال و منالی که از اون میگیری حساب این کاروانیا رو صاف کن!
سری تکون داد و دستی به پیشونیش گذاشت و رفت طرف قشونش. میر شاه رو صدا کرد و باهاش حرف زد. بعد هم خودش اومد عقب.
میر شاه داد زد: به فرموده ی خسرو خان، ممبعد کسی بی اذن اون و سر خود کاری بکنه خونش پای خودشه. حالا هم همه کنار بایستن، خودم چندتا رو صدا میکنم بیان غنایم رو تقسیم کنن. شلوغ کنین هیچی بهتون نمیرسه.
همه داد زدن: زنده باد خسرو خان…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…