قسمت ۱۴۷۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۷۵ (قسمت هزار و چهارصد و هفتاد و پنج)
join 👉 @niniperarin 📚
خسرو یه نفس عمیقی کشید و نگاهش رو دوخت به من و گفت: یه بار جستی ملخک…
گفتم: این ملخک نیست دایه. همای سعادته. چند وقت دیگه دعا میکنی به جونم که نگذاشتم برگردی.
گفت: تا ببینیم و تعریف کنیم!
به ساعت نکشیده بود که مردم سفره ی نونشون به سر و کوزه ی روغن به دست اومدن خدمت خسرو خان. نون و روغن رو تخس کردن میون قشون خسرو خان، هفت تا جوونی که توی ده بودن هم ننه هاشون هفت بار از توی هفت قل ردشون کردن و آیت الکرسی خوندن و فوت کردن به اونا و کل قشون خسرو خان که محافظشون باشه و بعد که لشکر گشنه، یکم سیر شد راهیمون کردن که بریم، تا قبل از ظهر جلوی صالح بیک رو بگیریم که طرفای ولایت اونا پیداش نشه.
از ده که اومدیم بیرون، قشون سرازیر شدن توی دشت. خسرو گفت باید تا میتونیم بتازونیم و تند بریم که هرچی سریعتر بریم، زودتر میرسیم و به خیال خودش زودتر این کابوسی که داشت تو بیداری میدید تموم بشه. میگفت بایست تا میتونیم خودمون رو زود به صالح بیک برسونیم که کار یه سره بشه. اونوقته که معلوم میشه زنگی زنگی هستیم یا رومی رومی.
خیال میکرد حالیم نمیشه ولی میخواست زود شر صالح بیک رو بکنه و اینهایی که جمع کرده بود دورش رو بفرسته سر خونه زندگیشون.
منم حرفی نزدم. دیدم یه طورایی درست میگه.
وقت ناهار بود که رسیدیم به دهات بعدی و همون اتفاقاتی که صبح افتاده بود تکرار شد و همون حرفا رو اینبار خود خسرو به کدخدا زد. ناهار رو خوردیم و از اون ولایت هم زدیم بیرون.
دم دمای غروب بود که رسیدیم به ولایت خودمون. اینجا دیگه چیزی واسه خوردن پیدا نمیشد. قرار شد قشون هرچی که از صبح و ظهر پیششون مونده رو بین هم تقسیم کنن و شب رو سر کنن، تا فردا یه فکر اساسی بکنیم.
خسرو هم رفت توی قلعه و من هم از اینطرف رفتم هویج و میرشاه رو صدا کردم بیان توی قلعه.
میر شاه و بقیه آدمای سلیم بیک که عظمت قشون خسرو را دیده بودن انگشت به دهن مونده بودن و خودشونو جمع و جور کرده بودن.
میر شاه و هویج رو به خسرو معرفی کردم و به اونها هم گفتم برزو خان پسرش که زبر و زرنگ و قبراق تره رو فرستاده که یه درسی به صالح بیک بده که تا عمر داره یادش نره!
خسرو گفت: همیشه بهترین دفاع حمله اس. قبل از اینکه بخواد صالح بیک سر و کله اش پیدا بشه بایست راه بیوفتیم و خودمون پیش دستی کنیم و بزنیم به دل آدماش و غافلگیرشون کنیم.
میر شاه موافق بود و هویج هم حرفی نمیزد و تو دهن منو نگاه میکرد ببینه چی میگم که همونو تأیید کنه.
توافق کردیم که صبح علی الطلوع بزنیم به جعده و بتازونیم طرف صالح بیک، چند نفری هم بزاریم توی ده که مراقب اونجا باشن.
اونها که رفتن، خسرو صدام کرد و گفت: دایه، میترسم!
با تعجب نگاهش کردم. گفتم: تو که بیشتر راهو اومدی. حالا چه وقت ترسه؟ دیگه از چی میترسی؟
گفت: از همون چیزی که از اول میترسیدم. از قار و قور شکم این قشونی که راه انداختیم دنبالمون. این صدا خطرناکتر از صدای تفنگ آدمای صالح بیکه!
گفتم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…