قسمت ۱۴۷۴

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۷۴ (قسمت هزار و چهارصد و هفتاد و چهار)
join 👉 @niniperarin 📚
خسرو یکی رو فرستاد سراغ کدخدای ده که صداش کنه. راسیاتش خواهر، خسرو هم جلودار شکم این قشون نبود. خودمم کم کم داشتم میترسیدم!
کدخدا هراسون رسید. چشمش افتاده بود به باغهایی که میوه هاش غارت شده بود و شاخه هاش شکسته بود. داشت تو سرش میزد. به خسرو که رسید افتاد رو زمین و شروع کرد به جز و ناله که: دستت به دومنت آقای بزرگ. چه کار میکنن این مردات با این ده؟ خدا رو خوش میاد؟ آخه دین و ایمون مگه ندارن؟ مسلمونی کجا رفته که اینطور مث قوم مغول تاختین به ما؟ این ده و بر و باغش مال هاشم خانه، چند روز دیگه وقت برداشت میاد حقش رو میخواد. بایست چی جوابشو بدیم؟ از دم همه مون رو بیچاره میکنه. همین پارسال مش جعفر بار درختاش کم بود، بینوا رو همچین فلک کرد که تا همین حالا پاش میلنگه، هنوز زخمش خوب نشده بنده ی خدا. ولی با همون پا و اوضاعش صبح تا شوم توی باغش بیل زد و راه رفت. حالا چی؟ همه مون رو فلک میکنه هاشم خان…
خسرو یه نگاهی به من کرد و مونده بود چی بگه.
گفتم: جوش بیخود نزن کدخدا. این که رو به روت نشسته، خسرو خانه، پسر برزو خان. هاشم خان بفهمه اینهایی که اینجان پسر برزو خان و آدماشن، میگه نوش جونشون. تازه اگه ملتفت باشه ما اینجا بودیم و پذیرایی درستی نکردین، اونوقته که چوب فلکش رو در بیاره!
کدخدا گفت: چی میگی آبجی؟ پیداس نمیشناسیش. هاشم خان ناخون خشکه. به داداش خودش هم نمیده از سهم باغهای ما، چه رسه به پسر برزو خان.
خسرو گفت: من راضیش میکنم!
تندی پریدم تو حرفش و گفتم: منظور خسرو خان اینه که دو تا راه داری کدخدا!
کدخدا زد تو سرش و گفت: راه چیه آبجی؟ کدوم راه؟ دیگه با این کاری که اینا کردن آخرش بن بسته. راهی نمیمونه.
گفتم: اینقدر چسناله نکن کدخدا. تو که نمیدونی چه خبره. اگه خسرو خان و این آدماش به وقت نرسیده بودن اینجا که حالا نه باغی داشتین، نه دهی، نه خونه و زندگی. اگه زنده مونده بودی احیانا داشتی توی قبرستون قبر میکندی واسه فک و فامیلتون و اهل ده که تو خون خودشون غلتیده بودن!
کدخدا ساکت شد و چشماش گرد. یه نگاهی با تعجب به من انداخت و یه نگاه به خسرو. گفت: برای چی؟
گفتم: صالح بیک گردنه گیر معروف، دست از سر کاروونها ورداشته و زده تو کار غارت و چپاول دهات و ولایات. این قشونی که اینجا میبینی راه افتادن که جلوی اونو بگیرن. اگه همینا دم ظهر رسیده بودن، الان معلوم نبود چندتا تو این ده زنده بودن. حالا تو یا هاشم خان عوض تشکر، طلبکارین؟
کدخدا که ترسیده بود زد تو سرش و گفت: یا قمر بنی هاشم. حالا کجاست این صالح بیک؟
گفتم: خبر دادن، رسیده چندتا ولایت بالاتر. حالا اگه تو و اهالی ده میخواین این قشون جونی داشته باشن واسه ی اینکه جلوی صالح بیک و قشونش که چندبرابر این آدماس که اینجا میبینی، یه ناشتایی جور کنین بدین به خورد اینا که جون داشته باشن دست به تفنگ و چماقشون ببرن. اگه کسی هم تو ده هست که جون و قوه داره و میتونه قاطی اینا بجنگه بگو بیاد و اضافه بشه به قشون خسرو خان.
کدخدا گفت: خدا خودش بهمون رحم کنه. این چه بلاییه میخواد سرمون نازل بشه؟
گفتم: غصه نخور کدخدا. این همه مرد اینجا وایسادن که نگذارن گزندی به ولایتتون برسه.
گفت: خدا خیرتون بده. اجرتون با آقا ابوالفضل. من همین الان میرم اهالی رو صدا میکنم که هرچی دارن بیارن. هرچی هم از این باغها میخوان بخورن. نوش جونشون.
بعد هم به دو گذاشت و رفت.
خسرو یه نفس عمیقی کشید و نگاهش رو دوخت به من و گفت: یه بار جستی ملخک…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…