قسمت ۱۴۷۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۷۰ (قسمت هزار و چهارصد و هفتاد)
join 👉 @niniperarin 📚
هیچی نگفت. پیاده شد و تندی پله های عمارت رو رفت بالا…
پام رو که از کالسکه گذاشتم بیرون سحر گل مث جن جلوم ظاهر شد و گفت: رسیدن به خیر خاتون. چه خبر؟ انگاری برزو خان اوقاتش تلخ بود و از کالسکه اومد پایین. بقیه آدمایی که بردین کوشن؟ نکنه اونا هم افتادن دست قشون ازمابهترون؟
سگرمه هام رو کشیدم تو هم و گفتم: بزار از راه برسیم خانوم بعد اینطور پشت هم سین جیممون کن. ماشالا چند روز که برزو خان نباشه اینجا میشه عیاشخونه. خوبه که میدونین خان دنبال بهونه اس. خوبه باز تو و خسرو را بفرسته تو اون ولایت خراب و ویرون؟
گفت: چی بگم خاتون. من که جلودار خسرو خان نیستم. اونم یکیه از تیره ی همین برزو خان. کسی حریفش نیس. گفت به میمنت اینکه دوباره سلامت شده میخواد بعد از مدتها با چندتا رفیقاش جمع بشن دور هم و گل بگن و گل بشنفن. میتونستم بگم نه؟
گفتم: اینجور وقتا افسار مرد رو زن باید دست بگیره. اما نه یه طوری که به تیریج قباش بر بخوره و خیال کنه داری بهش امر و نهی میکنی که بخواد سر لج بازی رو بزاره. این طور کارا یکم ظرافت میخواد که ماشالا بعد از چند تا بچه پس انداختن هنوز شما بهش وارد نیستی خانوم.
چشماش رو تنگ کرد و گفت: چه حرفا! یکی بایست این نصیحتها رو بکنه که اول باغچه ی خودشو بیل زده باشه. من از پس خسرو بر نمیام اینجور وقتا. نه با ظرافت، نه با شماتت. شما که خودت مشیر و مشار برزو خان و خسرو خانی، بعدا با ظرافت حالیش کن ببینم میتونی یا نه!!
دیدم میخواد نرسیده سر بحث رو وا کنه. گفتم: اجالتا برو حالی خسرو بکن که بساط عیش و کیفش رو زود جمع کنه که برزو خان ممکنه غضب کنه. اونوقته که واسه جفتتون بد میشه.
تا فهمید انگار اوضاع رو به راه نیست جلدی رفت سراغ خسرو و به گوشش رسوند. اونم فرز بساطش رو جمع کرد و مفت خورهای دور و برش رو فرستاد رد کارشون.
خواستم برم عمارت خودم یه نفسی چاق کنم که برزو صدام کرد. رفتم پیشش. گفت: برو پیش این پسر یلخیت و هر طور خودت بلدی حالیش کن چه اتفاقی افتاده توی ولایت. بعدش هم با زبون خودت بهش بگو اگه میخواد بعدا یه چیزی براش بمونه و مفلس نشه بایست بره یه قشون جور کنه بره ولایت و جلوی صالح بیک در بیاد. من خودم حوصله ی سر و کله زدن با خسرو را ندارم.
پیدا بود به حرفم فکر کرده و ملتفت شده یه کاری کردن بهتر از هیچ کاره. ولی نمیدونم روی خوبی داشت حرفای خودم رو تحویل خودم میداد یا میخواست خسرو را از سر خودش وا کنه!
گفتم: چشم. بهش میگم. میدونم خسرو جنم و جربزه اش رو داره.
اومدم بیام از اتاق بیرون که گفت: راستی! قشونی که جمع میکنه، چه یک نفر چه هزار نفر، خودش بایست خرجشون رو بده. من همینکه مخارج این عمارت و شکمهای گشنه اش رو بدم هنر کردم توی این وضعیت.
گفتم: آخه اون بایست پشتش به جایی گرم باشه؟ با دست خالی که نمیشه….
پرید تو حرفم: خالی و پرش به من ربطی نداره. بره یه فکر چاره ای بکنه. میخواد تنها و دست خالی بره، میخواد قشون جمع کنه، من نمیدونم. فقط بایست بره ولایت و نذاره صالح بیک دستش برسه به اونجا. دیگه چطورش رو خودش میدونه!
اومدم بیرون و رفتم سراغ خسرو…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…