قسمت ۱۴۶۹

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۶۹ (قسمت هزار و چهارصد و شصت و نه)
join 👉 @niniperarin 📚
بعد که کلی حرف زد و همه رو با خیال خوش روونه کرد رفتن، اومد توی اتاق و گفت: بایست همین امروز و فردا جمع کنیم برگردیم عمارت. معلوم نیست صالح بیک عکس العملش چی باشه در قبال انگشتهای جواد! یحتمل اونم جری بشه و بره قشون کمکی جمع کنه از میون گردنه گیرها و مث قوم مغول بیان بتازونن ولایت ما و باقی ولایاتی که سر راهشونه رو از دم زیر و رو کنن و به احدی هم رحم نکنن. بد دشمنی دارم درست میکنم واسه ی خودم این آخر عمری!
گفتم: بعید میدونم صالح بیک اینقدرا رفیق پا به کار داشته باشه که حاضر باشن باهاش دمخور و یه کاسه بشن. خودت که میدونی خان، اینها هر کدوم قرق خودشونو دارن و سر گشاد کردن مرزهاش همیشه با هم درگیرن. وانگهی گیرم که اینطور باشه، تا بخواد اونها رو جمع کنه دور هم کلی وقت میبره. فرصت کافی هست که قشون خودتونو جمع کنین و جلوشون در بیایین.
یه دستی به سبیلش کشید و گفت: اینم حرفیه. اجالتا بارت رو جمع کن و بقچه ات رو هم ببند، فردا صبح علی الطلوع برمیگردیم عمارات تا ببینیم چه کار میتونیم بکنیم.
خان دستور داد کالسکه اش رو حاضر کردن و دوتا تا تفنگچی هم دنبالش راه انداخت و صبح قبل از رفتن دستور داد انگشت شست و انگشت وسط جواد رو بریدن، داد دست پیک که پیغومش رو به صالح بیک برسونه. سفارش هم کرد که اگه پیغوم رسون، برگشت ولایت و دید که برزو خان نیست، به تاخت بیاد شهر توی عمارت و جواب صالح بیک رو بهش برسونه. بعد هم پیک از اونور تاخت طرف صالح بیک و ما از اینور تاختیم طرف عمارت.
همینکه رسیدیم تو عمارت، دیدیم خسرو سر پا شده و دماغش چاق و بزم و بساطی راه انداخته واسه ی خودش تو عمارت. بزرگ نبود بزمشون ولی همین هم که بود توی این موقعیت به چشم میومد.
برزو گفت: بیا! اینم از شازده پسرت. چند روز که من نیستم حال و اوضاع عمارت میشه این، وای به وقتی که سرم رو بزارمو بمیرم. دیگه عیاشیش تمومی نداره. اینقدر میریزه و میپاشه و خرج اتینا و این مگسهای دورش میکنه که هیچی تهش نمونه و براش و آخر سر هم میاد سر قبر آقاش میرینه که چرا برام بیشتر نگذاشتی. حالا بیا چپ و راست در گوش من وز وز کن که بایست به خاطر این ناخلف تو روی صالح بیک در بیام و جونمو بزارم کف دستم با این سن و سال. تموم شد دیگه. ولایت بی ولایت. بزار صالح بیک بیاد هر غلطی میخواد بکنه اونجا. مفت چنگش. من واسه الواطیا و عیاشیای این پسره خودمو در نمیندازم با صالح بیک!
دنبال بهونه میگشت از همون اول، از خدا خواسته بخت هم باهاش یار بود و بهونه رو نرسیده داد دستش. همون دیروز که گفت بایست با عجله برگردیم به فکرم رسید که گاسم میخواد از معرکه در بره. ولی خیال نمیکردم براش مهم نباشه اونایی که توی ولایتن و چشم انتظار خودش و قشونی که قراره ببره کمکشون پشت سرش چی فکر میکنن با این کار. حتمی پیش خودش خیال میکرد اونا رو که بالاخره صالح بیک دخلشون رو میاره. نمیمونن که بخوان پشت سرش حرفی بزنن یا نزنن.
در کالسکه رو واز کرد که بره پایین. گفتم: برزو خان!
برگشت نگام کرد. گفتم: قبل از اینکه بخوای بری و همه چی رو پشت سرت جا بزاری، بذار یه چیزی بگم.
نفسش رو با حرص داد بیرون و چشمش رو نیمه بست و گفت: جلد بگو.
گفتم: بیا و اینبار یه کاری بکن که فردای روز، هم اسمت به خوبی بمونه میون مردم، هم خودت خیالت راحت باشه که اگه خدای نکرده یه روزی نبودی و سرت رو گذاشتی زمین، مال و منالت رو به باد نمیده بچه ات.
گفت: میگی چه کار کنم؟ مگه این آدم بشوئه؟ امروز میگه باشه، فرداش خر خودشو میرونه.
گفتم: بیا و همون کاری که توی ولایت بهت گفتم رو بکن. ولی خسرو را جای خودت بفرست دنبال قشون. هم یه کاری دستش دادی که خیال کنه آدم حسابش کردی و بهش اطمینون داری، هم ولایت رو نجات دادی از دست صالح بیک و هم اسمت در میره به بزرگی.
هیچی نگفت. پیاده شد و تندی پله های عمارت رو رفت بالا…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…