🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۶۶ (قسمت هزار و چهارصد و شصت و شش)
join 👉 @niniperarin 📚
میر شاه گفت: اگه راستی راستی اینطور باشه که خدیج میگه، ممبعد ما همه گوش به فرمون برزو خانیم ولاغیر. چه زن باشه چه مرد. هر حکمی برزو خان بکنه و هر کمکی از ما بخواد هستیم. ولو این باشه که جلوی صالح بیک وایسیم یا حتی اگه خان امر بکنه میریم غافله هایی که میخواد راهشون رو ببنده رو زودتر میبندیم که دست اون حروم لقمه نیوفته که بخواد زورش زیادتر بشه و بیاد اینجا این آبادی رو از دست خان و ما رعیتهاش در بیاره! همه میدونن صالح بیک به یه پارچه آبادی قانع نیس. اگه بخواد راسته ی غارتش رو عوض کنه و از راهزنی کاروون بیوفته به فتح الفتوح ولایات، به یکی قانع نیس. تا چند پارچه آبادی این دور و بر رو مال خود نکنه دست وردار نیس.
همه ی مردهایی که چشمشون به دهن میرشاه بود سر تکون دادن و حرفش رو تأیید کردن.
گفتم: ما همه اینجا گوش به فرمون خانیم و هرچی اون بگه یعنی ختم کلوم. زن و مرد هم نداره. الان هم خان سپرده به من که بیام اینجا بهتون بگم که حق همیشه با رعیته! تصمیم، تصمیم شماست.
همه شون داد زدن: زنده باد برزو خان!
ادامه دادم: اون مرتیکه ی خبرچین قاتل رو اول سپرده دست خدیج و بعدش هم دست شما. مابقی قضایا رو هم امر کرده به من که بانی انجامش بشم! نظر خان این بوده که بایست جلوی صالح رو گرفت، تقاص خون سلیم بیک رو هم همینطور. اول به سفارش خان انگشت جواد رو میفرستیم برای صالح بیک و پیغوم میدیم که دستت رو شده و خبرچینت تو چنگ ماست و همه چی رو لو داده، دیم اینکه تو چه بیای اینجا چه نیای ما آدمای سلیم بیک با قشون برزوخان و یه سپاه از قورچیهای حکومتی جمع شدیم که بیاییم سراغت و شرت رو از سر خودمون و اون بی پناههایی که راهشون رو بستی و مالشون رو زدی کم کنیم!
همه شون یه نگاهی به هم کردن. میرشاه داد زد: صحیح است… صحیح است…
بقیه تا دیدن میرشاه داره تأیید میکنه اونها هم یک صدا شدن و حرف میرشاه رو تکرار کردن.
گفتم: من میرم قلعه، شما هم برین تفنگها و اسبهاتون رو بردارین و همراه خدیج بیایین قلعه که تکلیف جواد رو معلوم کنیم!
همه دستهاشون رو مشت کردن و داد زدن: زنده باد برزو خان….
بعد هم پر و پخش شدن. رفتم پیش میرشاه و آروم در گوشش گفتم: خوشم اومد میرشاه. هم لیاقت داری، هم جرأت. حتمی به عرض خان میرسونم این مطلبو. نیاز داره به آدمایی مث تو!
میرشاه گل از گلش وا شد و گفت: من نوکر شمام خانوم. خدا از خانومی کمت نکنه. من جونمو میدم برای شما و خان، منصب که جزو مخلفاته و دل خوش کنک. ولی همین دلخوشیاس که به آدم قوت میده که تو رکاب کسی بتازونه!
هویج اومد پیش ما. میرشاه گفت: الساعه تفنگامون رو ور میداریم و راه میوفتیم!
بعد هم فرز رفت.
به هویج گفتم: میخوام تو قلعه که اومدی، همونطوری که بهت گفتم خودی نشون بدی. حواست هست؟ اوقات تلخی نکنی باز.
گفت: خیالت تخت خانوم. کاری میکنم کارستون!
جلدی برگشتم قلعه که تا اونها نیومدن با برزو حرف بزنم…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…