قسمت ۱۴۶۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۶۵ (قسمت هزار و چهارصد و شصت و پنج)
join 👉 @niniperarin 📚
خوب که خر فهمش کردم، راه افتادیم رفتیم آدمای سلیم رو جمع کردیم توی یکی از خونه ها و هویج رو فرستادم رو منبر…
هویج رفت روی آوار یکی از خونه ها وایساد و زل زد به مردهایی که داشتن بِر و بِر نگاش میکردن و پیدا بود که دارن به چشم کم میبیننش. ترسیده بود. نگام کرد. اشاره کردم که شروع کنه.
داد زد: شمایی که اینجا وایسادین گاس از من دل خوشی نداشته باشین…
میرشاه بلند گفت: گاس نه، حتمی نداریم!
هویج براق شد بهش و گفت: اون گاله رو میبندی زرمو بزنم؟ یا میخوای تا آخر هی پابرهنه بدوی میون حرفم و سبکت کنم؟
میرشاه که کارد میزدی خونش در نمی اومد داد زد: من که پای حرفای این زنیکه ی چاچولباز وانمیستم. شماها هم اگه اسمتون رو گذاشتین مرد وانستین، اگه هم از همین ضعیفه ای که میدونین چه کاره اس کمترین وایسین پای حرفش!
هویج نعره کشید: از دهن سگ دریا نجس نمیشه. انگاری یادت رفته دنبال سلیم رفته بودی، وقتی برگشتی یه مرمی فرو رفته بود اونجات که نبایست بره، غش کرده بودی و داشتی از کـون نفس میکشیدی! کی به دادت رسید؟ اگه مرحم رو زخمت نگذاشته بودم و سه شبانه روز بالا سرت وا نمیستادم جون از کـونت در رفته بود و حالا پاش رو نمیخوردم. سلیم بیک و گیل ازم خواستن، منم دلرحمی کردم. اونوقت اینه دست درد نکنیم!
دیدم حالاست که باز جر و بحث بالا بگیره و اینها بیوفتن به جون هم. داد زدم: چتونه؟ چرا باز میخواین به پر و پای هم بپیچین و پاچه ی همدیگه رو بگیرین؟ شمایی که الان اینجا وایسادین، کی گفت که جمع بشین؟
یکیشون گفت: خودت گفتی خاتون.
گفتم: پس جمع شدین چون من گفتم. منم که سرخود نیستم، حتمی کار واجبی پیش اومده از طرف خان که گفتم دست از کار بکشین و بیایین اینجا. خدیج هم اگه قراره حرفی بزنه، بابت اینه که دیگه حساب خودش و شما نیس، چیزایی رو بایست بگه که بعدا شاکی نشین. هرچی باشه اونم نایب بوده میون شما از طرف سلیم بیک. پس جَر بیخود نکنین و بزارین حرفش تموم بشه. هر کی هم میخواد نشنفه همین حالا بساطش رو جمع کنه و از ولایت بره بیرون و دیگه پشت سرش رو هم نگاه نکنه. کسی هست که بخواد بره؟
همه شون به هم نگاه کردن و کسی از جاش تکون نخورد. به هویج اشاره کردم ادامه بده.
هویج داد زد: امروز خبر بدی رسیده.
بغض کرد و ادامه داد: یه از خدا بیخبر حروم لقمه به نا حق خون سلیم بیک رو ریخته!
ولوله افتاد میون جمعیت. هویج قضیه رو اونطوری که بهش گفته بودم از اول تا آخر برای مردها تعریف کرد. چندتاییشون از زور ناراحتی دیگه سرپا وانستادن و نشستن روی زمین.
هویج ادامه داد: حالا اون مرتیکه تو سیاهچال قلعه اسیر برزو خانه. خان کم به ما لطف نکرده که گذاشته بیاییم تو این ولایت. حالا وقتشه که بریم و بهش بگیم که پشتشیم. دلگرمی بهش بدیم. اونم بیکار ننشسته. آدم فرستاده شهر که قشون کمکی بیاره برامون که حق صالح بیک و این قرمساقی که خون سلیم رو ریخته بزاریم کف دستشون. الان وقتشه که بریم قلعه دست یاری بدیم به برزو خان. انگشت اون مردک رو هم ببریم، همونطوری که مال سلیم رو برید، بزاریم کف دست پیک ببره بده به صالح بیک بگه اینم پیغوم ماست برای اون!
میر شاه گفت….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…