قسمت ۱۴۶۳

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۶۳ (قسمت هزار و چهارصد و شصت و سه)
join 👉 @niniperarin 📚
تا اینو شنفت از جاش پا شد. رنگش شد مث لبو. گفت: هان؟ اون پدر سگ مادر قحـبه رفت پیش اون زنش پاشو بست دیگه موندگار شد؟ از اولش هم معلوم بود این مرتیکه علی اویار نیس. میخواست گیل رو به هر نحوی شده از دسته اش بندازه بیرون، که من خر ندونسته شدم اسباب دستش و بی اینکه بخوام اون ننه مرده رو فرستادم جایی که نبایست میفرستادم. کف دستمو که بو نکرده بودم. خاک تو سرم که شدم انک دست این قرمساق. بره بمیره. گور پدر جاک…. خیال کردی من دل خوش کرده بودم به اومدنش؟ نه خانوم. یکی رو میخواست تو این ده غریبه که شبها آب بریزه رو آتیشش، ولی دیگه اون یکی من نیستم. اگه برگرده، التماسمم بکنه، دیگه خدیج در خونه اش رو نه روی اون، که روی هیچ مرد قرمدنگی مث اون وا نمیکنه…
گفتم: تند نرو خدیج. تقصیر اون نیس که دیگه نمیاد. نه تنها تو، که دیگه پیش اون زنش هم دیگه نمیره….
حرفم تموم نشده پرید میون کلومم که: خوشم باشه! پس تمبونش چندتا شده! ریدم به اون خشتی که پس افتاد روش. حالا دیگه من و اون زنیکه جفتمون دلشو زدیم؟ بلا خورده ی برق زده. ایشالا خیر و خوشی نبینه به عمرش. ایشالا اون کوفت گرفته ای که میون راه زیر پای سلیم نشسته ناکوم بمیره. اصلا جفتشون بمیرن خبرشون رو برام بیارن که اینجا عروسی راه میندازم و خودم شوم تا صبح بالای قبرشون میرقصم…
گفتم: ماشالا امون نمیدی خدیج. من کی گفتم رفته میون راه زن گرفته؟ گفتم دیگه منتظر سلیم بیک نباش که نمیاد. بیرون همین ده، میون راه بدبخت و خِرکش کردن و خونش رو ریختن. معلومم شده کار کی بوده!
سکوت کرد و مبهوت زل زد به من. همینطور فقط نگام میکرد. گفتم: خب امون نمیدی که. نمیذاری خورد خورد حالیت کنم. پشت هم هی میگی، آدمو مجبور میکنی زرتی اونی که نباید یهو بگو رو بگه. اومدم بهت بگم که هرچی خاک اونه، عمر تو باشه. اگه خواستی باز شوور کنی بکن!!
همونطور خیره زل زده بود بهم. بازم هیچی نگفت. هیچی نگفتم. چند لحظه ساکت موند بعد یهو شروع کرد بلند بلند گریه کردن و دو دستی میکوفت تو فرق سرش و زجه میزد که: ای وای… شوور ناکومم!! درد و بلات تو سرم سلیم بیکم، کاش من جای تو مرده بودم و این روز رو نمیدیدم!! میدونستم که آدمی به خوبی و پاکی تو نیس تو این دنیا که قبول کردم و شدم زنت. چه وقت رفتن بود سلیم؟ قرار بود بری پیش اون زن جر خورده ات و زود برگردی!! چرا سیاهبختم کردی؟ هنوز لباس عروسی تن نکرده بایست رخت عزات رو بپوشم؟! واااای…. نمیدونی خانوم چه مردی بود. هرچی از خوبیش بگم کم گفتم….
رفتم نشستم کنارش. یکم شونه هاش رو مالدیم و پیاله ی کبره گرفته اش رو ورداشتم هل دادم توی قابلمه و دادم دستش. گفتم: یه قلپ از این چای بخور حالت جا بیاد.
خورد و خواست دوباره شروع کنه به جیغ و فریاد که آروم بهش گفتم: ببین خدیج، اتفاقیه که افتاده، ولی هرچی باشه الان تو میتونی مدعی خونش باشی. اون شمری هم که خون سلیم رو ریخته الان کَت بسته انداختنش تو سیاهچال قلعه. خواستم بدونی که الان تویی که بایست تکلیف اونو تعیین کنی و جزاش رو بدی. هرچی باشه تو شرعا زنش بودی!
گریه اش بند اومد. یکم زل زل نگام کرد و گفت: کی بوده این کارو کرده؟ چرا کرده؟
گفتم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…