قسمت ۱۴۶۲

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۶۲ (قسمت هزار و چهارصد و شصت و دو)
join 👉 @niniperarin 📚
برزو نشست. یه سری تکون داد و گفت: تا صبح صبر میکنم! ولی بعید نیس که امشب بذاره در بره. به کسی هم اطمینون ندارم دیگه. خودم یواشکی میرم دنبالش که اگه خواست در بره غافلگیرش کنم.
کاری که گفته بود و گفته بودم رو کرد. شب یواشکی افتاد دنبال جواد و دم صبح برگشت. صبح هم اونو خواست و هر کاری که گفته بودم رو کرد. جواد رنگ به روش نمونده بود و کم مونده بود از اینکه دستش رو شده پس بیوفته. ظنش هم گمونم رفته بود به این یارو که از طرف صالح بیک اومده بود. ولی از ترس جونش و از ترس اینکه خان جفتشون رو بگیره و از سر در قلعه آویزون کنه، به رو نیاورد و انگشت سیاه شده ی سلیم بیک رو داد یارو ببره. بعدش هم خان جواد رو گرفت آورد انداخت توی سیاه چال. تا جایی هم که به نظر میرسید، جواد هنوز میون تفنگچیای خان کسی رو جاسوس خودش نکرده بود.
بعد از همه ی این قضایا برزو منو خواست که ببینه بایست با جواد چکار کنیم؟
بهش گفتم یه شب دیگه هم دندون سر جیگر بذاره و عاقبت جواد رو بسپاره دست من.
پا شدم رفتم سراغ هویج. مث همیشه طلبکار و عنق نشسته بود تو حیاط پای آتیش و داشت چای دم میکرد توی قابلمه.
چشمش که به من افتاد به زور سلام کرد و گفت: هان خاتون؟ منو کاشتی اینجا از دیروز تا حالا که بری یه سر و گوشی آب بدی میون این عمله ها و بیای. خوش بهت گذشت منو یادت رفت، آره؟ ما که بخیل نیستیم. کور بشه اونی که نتونه ببینه. میخوای دست به سرم کنی و خودت وایسی با این الدنگها به حرف و نقل، دیگه این حرفا رو نداره. بگو میرم، تو هم بتمرگ تو خونه ات. من که حرفی ندارم. ولی نگو که منتظرم باش میرم و میام!
گفتم: دست وردار خدیج. این حرفا چیه میزنی؟ من کی گفتم تو بشین اینجا به انتظار من و از جات هم تکون نخور؟ گفتم نرو سراغ مردها و باهاشون جدل کن. هم خلق خودت تنگ میشه هم کار اونا میمونه میون هوا. بعدش هم، لابد کاری پیش اومده که نتونستم باز بیام پیشت. یه خداحافظی طلبت.
گفت: میدونم، یه زن بره میون این همه مرد، تازه بخواد سروریشون رو هم بکنه، چونه اش گرم میشه و میخواد یه خودی نشون بده، یا یادش میره یا میگه کـون لق خدیج. از اون دو حال که خارج نیس.
گفتم: اتفاقا کاری که پیش اومد مربوط به توئه، نه کس دیگه. حالا وایسا اینجا با من بده بستون کن تا شب.
گفت: هیچی تو این دنیا به من مربوط نیس. بیخود ننداز گردن من!
گفتم: خب اگه به تو مربوط نیس که هیچی. منو بگو با این همه کاری که سرم ریخته اومدم یه کاره اینجا با تو حرف بزنم. وایسا تا شوم پهن بریز تو آتیش زیر اون چاییت که سرد نشه. خدافظ…
راهمو کشیدم برم که دوید جلوم رو گرفت. گفت: حالا چرا اوقات تلخی میکنی خانوم؟ انتظار ببخشید که ازت ندارم، اصلا یه خانومی که تو قلعه رفت و اومد داره و حشر و نشر با خان و بزرگون که غلط کردم به زبونش نمیاد. ما بایست بگیم غلط کردیم که میگیم. آه… اصلا گه تو روح من اگه دیگه چشم انتظار کسی بشم! خوبه؟
گفتم: والا من هنوز خُلق تو رو حالیم نشده! از یه ور طلبکار آدم میشی، از یه ور فحش به خودت میدی! خودتم ملتفت احوالت هستی؟
اخم کرد و گفت: به حال من ایراد نگیر خانوم. هرچی که هست همینه. حالا میگی کی چه اشی برام پخته بوده؟
دستش رو گرفتم و آوردم نشوندم کنار قابلمه ی چاییش و گفتم: اومدم همونی رو بگم که خودت الان گفتی!
بر و بر نگام کرد و گفت: چی رو؟
گفتم: اینکه دیگه چشم انتظار هیچی نباشی.
گفت: خب نبودم. خودم که گفتم.
گفتم: حتی سلیم بیک!
تا اینو شنفت از جاش پا شد. رنگش شد مث لبو. گفت….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…