قسمت ۱۳۶۱

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۶۱ (قسمت هزار و چهارصد و شصت و یک)
join 👉 @niniperarin 📚
برزو یهو سیخ نشست. چشماش رو تنگ کرد و گفت: حالیته چی داری میگی؟ منو با کل قیاس میکنی؟ حالیته داری با کی حرف میزنی؟…
گفتم: حالیمه برزو خان. ولی همین الان داره دنیا رو آب میبره و شما رو خواب!
پا شد. گفت: چه خبره حلیمه؟ چرا رک و راست حرفتو نمیزنی؟ این چه عادتیه تو داری که جون آدمو به لب میرسونی تا یه چیزی بگی؟ صاف اصل حرف رو بزن ببینم چی شده؟ نکنه دسته گل به آب دادی میون آدمای سلیم بیک و حالا میخوای دسته اش رو در کنی؟
ابرو بالا انداختم و گفتم: نه برزو خان! اصل مطلب چیز دیگه اس.
بعد هم سیر تا پیاز اتفاقاتی که افتاده بود رو واسه اش تعریف کردم. چشماش شده بود اندازه ی یه تغار و بی حرف نشسته بود. حرفم که تموم شد یهو از کوره در رفت. گفت: پدری از این پدرسگ حروم لقمه در بیارم که اون سرش نا پیدا. همین الان میدم جفت چشماش رو در بیارن، زبونش رو ببرن و وارو آویزونش کنن در قلعه که عبرت همه بشه…
خواست بره طرف ایوون و مث همیشه عربده بکشه که جواد رو بگیرن و کت بسته بیارنش بالا. دویدم جلوش و راهشو سد کردم.
گفتم: دست نگه دار خان. با این کارت تازه گره میندازی تو این کلاف سردرگم. خیال کردی تو جواد رو علیل کنی یا بکشی توفیری حاصل میشه تو اومدن صالح بیک و قشونش به اینجا؟ تازه زودتر راه میوفتن و میان و این شمایی که همه چی رو باختی. هم ولایت رو از دستت در میارن، هم اگه خیلی بخت باهات یار باشه بتونی کلاهتو ورداری و در بری، اگر هم بخت و اقبالت مث من باشه که جای جواد خودتو آویزون میکنن سردر قلعه!
با اینکه کارد میزدی خونش در نمی اومد، خودداری کرد و دست نگه داشت. یه سیگار دیگه آتیش کرد و با غیظ گفت: میگی چکار کنم؟ بزارم راست راست بچرخه و منتظر وایسم تا اون الدنگی که میگی از راه برسه و همه چی رو دو دستی تقدیمش کنم؟ الان لااقل جزای این مردک رو میذارم کف دستش، تا بعد برسیم به مابقیش.
گفتم: تو که اونقدرا آدم نداری اینجا. پس بایستی تا میتونی از همین قضیه به نفع خودت استفاده کنی!
گفت: باز لقمه رو نچرخون دور سرت. جلد میگی ببینم چی میخوای بگی یا برم سراغ کار خودم؟
گفتم: کم حوصلگی عاقبت نداره خان. قبلنا اینطور نبودی. دل گنده تر بودی. چیزی که به عقل من میرسه اینه که بایست بزاری جواد بره انگشت سلیم بیک رو بیاره. با اون یارو فردا صلات ظهر قرار گذاشته که انگشت رو محض نشونی خوش خدمتی بده دست یارو که ببره واسه ی صالح بیک. جواد شب میره سراغ نبش قبر سلیم. صبح علی الطلوع بایست صداش کنی و اونوقته که خِرکشش کنی و زندونی. بعد هم حالیش کنی که همه چی رو میدونی و اگه پاش رو چپ بزاره بلاهایی که الان گفتی رو سرش میاری، مگه اینکه کاری که میگی رو بکنه!
برزو با بی اعتمادی نگاهی بهم انداخت و گفت: چه کاری؟
گفتم: بایست به اون یارو که از طرف صالح بیک اومده بگه که بره سراغ صالح بیک و بهش بگه زودتر از دو هفته ی دیگه نیاد. چون هم کار آدمای سلیم بیک تموم نشده برای ساخت و ساز، هم خبر بهش رسیده که مهمونهای خان که خودشون یه قشون حکومتی ان، قراره از اینجا رد بشن و چند روزی به سیاق گذشته اینجا میمونن مهمون خان. اگه زودتر بیاد درگیری بالا میگیره و چون قشون حکومتی دارن واسه ی تقویت قوای قشون مرکزی میرن، تعدادشون کم نیست و احتمال اینکه صالح بیک و آدماش رو بزنن تارو مار کنن، زیاده. با این حرف حتمی صالح بیک زودتر از دو هفته ی دیگه نمیاد اینطرف. شما هم به قدر کفایت وقت دارین که جلدی برین شهر و قوای کمکی جمع کنین بیارین اینجا. این جواد هم بعد از اینکه پیغوم رو به پیک صالح بیک داد، بگیرین بندازین تو سیاهچال قلعه و عاقبتش رو بسپارین به من. کاری باهاش میکنم، بدتر از کوری و گنگی!
برزو نشست. یه سری تکون داد و گفت: تا صبح صبر میکنم! ولی بعید نیس که امشب بذاره در بره. به کسی هم اطمینون ندارم دیگه. خودم یواشکی میرم دنبالش که اگه خواست در بره غافلگیرش کنم.

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…