قسمت ۱۴۶۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۶۰ (قسمت هزار و چهارصد و شصت)
join 👉 @niniperarin 📚
یارو گفت: من همه ی اینا رو گفتم بهش. خودش هم قبول داره، ولی از یه طرفم هنوز شک داره. گفتم بدونی که بعدا برات مشکلی پیش نیاد. یه مدرک محکمتری اگه داری براش رو کنی…
جواد گفت: مدرک محکمتر انگشت سلیم بیکه!
یارو گفت: انگشت؟
جواد گفت: داده بود براش خال کوفته بودن بالای شستش. سه تا نقطه بود که زیرش هم نوشته بود مادر. صالح بیک میدونه اینو. داداشش نعیم بیک هم همین خال رو کوفته بود همونجا به تقلید از سلیم. فقط اون سه تا نقطه رو نداشت.
یارو گفت: اون بخت برگشته اینطور که میگی حالا زیر صد خروار خاکه. انگشتش رو از کجا میخوای بیاری؟
جواد یه فکری کرد و گفت: دلم نیومد همون روز انگشتش رو ببرم بفرستم واسه ی صالح بیک. ولی حالا دیگه حساب جون و اعتبار خودمه پیش صالح. قوت و غذا داری تا فردا ظهر بمونی پشت تپه؟
یارو گفتک دارم.
جواد گفت: پس بمون. میرم از تو قبر میکشمش بیرون و انگشتش رو میارم ببری بدی صالح بیک که خاطرش جمع بشه.
یارو رنگش پرید. گفت: خوبیت نداره مرده رو باز از توی قبر بکشی بیرون جواد. شگون نداره، نکبت میاره.
جواد گفت: بودنش تو قبر فعلا نکبت بیشتری داره برام، تا نبش قبرش. چاره ای نیس. تو کاری که بهت گفتم رو بکن. فردا ظهر همینجا وعده. فقط آسه برو و آسه بیا که کسی بویی نبره از بودنت.
یارو گفت: از اون بابت نترس. من ترسم بابت کاریه که میخوای بکنی. بعدش هم چطور میخوای بزاری بری بیرون ده؟ مگه نمیگی بپا گذاشتی و خان هم منتظره ببینه کی میره و کی میاد؟
جواد گفت: واسه همین میگم فردا. امشب خودم تاریکی میرم و تاریکی هم میام که کسی ملتفت نشه. ولی صبح تا ظهر خان اصولا منو میخواد که یه گزارشی بهش بدم و یکمم خورده فرمایش میکنه. نباشم ممکنه شک کنه. بعدش دیگه به اختیار خودمم. واسه همین فردا ظهر وعده مون همینجا. تو هم الان دیگه برو. موندنت بیشتر صلاح نیس.
یارو گفت: هرچی تو بگی. فردا برمیگردم. ولی مواظب خودت باش که نحسی کاری که میخوای بکنی پاچه ات رو نگیره.
از اتاق اومد بیرون. رفت بالای هوار یکی از دیفالها و سرک کشید. مطمئن که شد خبری نیس، فرز رفت و غیبش زد.
قبل از اینکه جواد بخواد راه بیوفته تندی رفتم توی یه سوراخ همون دور و بر قایم شدم. صدای پاش رو که شنفتم و مطمئن که شدم رفت، جلدی اومدم بیرون و خودمو رسوندم به قلعه.
جواد رسیده بود زودتر و داشت بلند بلند به بقیه امر و نهی میکرد. حتمی میخواست خان صداش رو بشنفه و بدونه که بیکار وانستاده.
نگاش کردم. منو که دید دستی به کلاهش برد و سری خم کرد که یعنی سلام کرده. محل ندادم و صاف رفتم سراغ برزو.
لم داده بود روی صندلیش جلوی پنجره و خیره شده بود به یه جای دوری تو آسمون.
گفتم: برزو خان مطلب مهمی هست که همین حالا بایست بدونین.
همونطور که خیره بود یه پک قایم به سیگارش زد و گفت: میدونی حلیمه! حال و هوا یه طوریه که آدمو میبره به اون روزا. به خیلی وقت پیش. چه روزایی بود. با میر آقا میومدیم اینجا و چقدر خوش میگذروندیم. عین باد گذشت عمرمون. میر آقا هم که…
گفتم: شنفتین برزو خان چی گفتم؟
سرشو چرخوند طرفم و گفت: خرابش نکن حلیمه. حتم دارم کارت فوری و فوتی نیس. مث همیشه. بزار تو حال خودم بمونم. همون روزای خوش. میرفتیم شکار، خان والا هم بود. یه تیر مینداختم، بغل دست خان والا، از چند فرسخی یه کَل رو میزدم!! درست همون وقتی که اون تیر رو در میکرد، واسه اینکه هم خودش هم بقیه خیال کنن خودش شکارو زده. آخه یه خان به همین چیزاس که خانه! اگه نمیزد، چو میوفتاد که خان پیر شده و دیگه ضرب شست قدیم رو نداره. شاید هم تو ملتفت اهمیت حرفم نشی، فقط یه خان این چیزا رو میفهمه!
گفتم: برزو خان، نشستی با خیال شکار قدیما خودتو خوش کردی و غافل موندی از اینکه الان دنبال خودتن که شکارت کنن! مث همون کَل بینوایی که با خیال علف تو دشت خوش بود و یهو نمیفهمید چطوری به تیر غیب دچار شد و مُرد!
برزو یهو سیخ نشست. چشماش رو تنگ کرد و گفت: حالیته چی داری میگی؟ منو با کل قیاس میکنی؟ حالیته داری با کی حرف میزنی؟…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…