🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۵۹ (قسمت هزار و چهارصد و پنجاه و نه)
join 👉 @niniperarin 📚
آشنا گفت: خوب کاری کردی. حالا خوب گوش کن ببین چی بهت میگم. بایست به صالح بیک بگی چند روز دیگه بایست صبر کنه و دندون سر جیگر بزاره تا اینایی که دارن ده رو میسازن کارشون تموم بشه. درسته که اینا دنبال یکی میگردن که پی اش راه بیوفتن و مال جمع کنن، صالح بیک و سلیم بیک و نعیم بیک هم براشون فرقی نمیکنه. ولی اومدیم و یکی توشون سرتق دراومد و خواست سنگ اون سلیم بیک رو به سینه بزنه. بز گر، گله رو گر میکنه. اونوقت بعید نیس بقیه هم به پرتو اون یه نفر ساز مخالف کوک کنن و کارو سخت کنن. بهش بگو میدونم که کار برات سخت شده میون گزمه ها و قورچیا. علی الخصوص بعد از اینکه نعیم بیک رو فرستاد به درک. یکم دیگه طاقت بیاره تا اینجا ردیف بشه، قشونش نمونن بی سرپناه. خودش هم که میاد میره تو قلعه. بلکه یکم دیرتر بشه و خان هم ببینه که آدمای سلیم یه سر و سامونی به ده دادن، اونم برگرده شهر و دیگه لازم نباشه یه درگیری هم با برزو خان پیدا کنه و خونی ریخته بشه. هرچند هرچی تفنگچی تو قلعه ی خان هست همه گوش به فرمون منن، نه خان. میمونه چندتا کلفت و نوکر که اونا هم نمیتونن تمبونشون رو بالا بکشن چه رسه به اینکه بخوان جلوی تفنگچی جماعت در بیان.
قرمساق یه ریز حرف میزد و پیغوم میداد واسه ی صالح بیک و یه لحظه هم روش رو اینور نمیکرد ببینم کدوم حروم لقمه ی خائنیه که این قصد شوم رو کرده و میخواد ده و قلعه رو دو دستی تقدیم صالح بیک کنه!
اونی که نمیشناختم و روش به اینور بود گفت: رو چشمم. مو به مو حرفات رو میگم به صالح بیک. اگه قصد دیگه ای کرد غیر از اینی که گفتی و خواست کار دیگه ای بکنه، زودتر منو میفرسته که بیام خبرت کنم آماده باشی.
اونی که پشتش به اینور بود گفت: وقت رفتن مواظب باش کسی نبینه داری از ده میری بیرون. همین راهی که اومدی رو از میون تپه ها برگرد. جعده های اصلی رو به دستور خان آدم گذاشتم که بپان. ببیننت میوفتن دنبالت. اگه هم دستشون بیوفتی دیگه نه من تو رو میشناسم، نه تو منو. کاری هم ازم بر نمیاد که برات بکنم. پس خیلی حواست جمع باشه…
شناختمش. جواد بود. برزو خان از همه جا بی خبر، گله رو سپرده بود دست گرگ و تازه میگفت ایم پسره حرف گوش کن و کاریه و میشه بهش اطمینون کرد! ای دل غافل. بایست زودتر خودمو میرسوندم به برزو.
یارو گفت: قبل رفتن، یه چیزی رو میخوام بهت بگم جواد. اونبار هم خواستم بگم، ولی گفتم ممکنه نظر صالح بیک عوض بشه. خدا رو چه دیدی، یه سیب رو که میندازی تو آسمون هزارتا چرخ میخوره تا بیاد پایین…
جواد گفت: چی شده؟
یارو گفت: راستش صالح بیک هنوز در مورد تو دو دله.
جواد پا شد. تفنگ حسن موساش رو محکم گرفت تو دستش و گفت: ملتفت نمیشم؟!!
یارو گفت: راستش صالح بیک سر اینکه تو گفتی سلیم رو سر به نیست کردی هنوز شک داره. بهش گفتم که من خودم جایی رو که جواد نشونی داده بود رفتم دیدم. راست میگفت. خاکش کرده بود همونجا. گفت از کجا معلوم که راست باشه و اون قبری که نشونی داده خالی نباشه؟
جواد عصبانی شد. گفت: مگه فقط قبرش بوده؟ من که کفشهای سلیم بیک رو هم از پاش درآوردم، همراه مهرش فرستادم برای صالح بیک. مگه کسی میتونه مُهر صالح بیک رو ازش جدا کنه که من بتونم از سلیم رو مفت به دست آورده باشم و بفرستم واسه ی اون؟
یارو گفت: من همه ی اینا رو گفتم بهش. خودش هم قبول داره، ولی از یه طرفم هنوز شک داره. گفتم بدونی که بعدا برات مشکلی پیش نیاد. یه مدرک محکمتری اگه داری براش رو کنی…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…