🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۵۸ (قسمت هزار و چهارصد و پنجاه و هشت)
join 👉 @niniperarin 📚
گفتم: بیخود ناراحتی خودتو با این حرفا توجیه نکن خدیج. هیچ غلطی نمیتونن بکنن. من میرم یه گشتی تو ده میزنم تنها، تو هم همینجا بمون یکم غیظت بخوابه. راه نیوفتی یه شری به پا کنی…
روش رو کرد اونور و بغ کرد. محل نگذاشتم. راه افتادم تو سربالاییها و سر پایینیهای ده و خونه ها رو نگاه کردم. رسیدم به جایی که میرشاه و بقیه داشتن کار میکردن. دیفال میون بعضی از خونه ها رو ورداشته بودن و دوتا یکی کرده بودن. میرشاه منو که دید گفت: خوش اومدی خاتون. میبینی که همه مشغولن. به کوب دارن مایه میذارن. به سمع خان هم برسونین بد نیس. هرچی باشه خان هم بایستی خیالش از رعیتش راحت باشه. بدونه لطفی که کرده بی ثمر نبوده!
گفتم: قرار بوده نفری یه خونه وردارین. چرا دارین دوتایکی میکنین؟ اومدیم صاحبش زنده بود و برگشت. اونوقت تازه بایست یکی بیاد میونداری دعوای شماها رو بکنه با اون.
گفت: نه خانوم جون. طوری نمیشه. اونی که میخواد برگرده، نبایست از اول میذاشت خونه اش خراب بشه و میرفت. این همه خونه تو این ده هست. بره سراغ یکی دیگه. هرچی باشه ما خودمون وایسادیم داریم اینجا رو آباد میکنیم. اونم اگه اومد، وایسه آباد کنه بره توش. حرفی نیس!
گفتم: تا جایی که میدونم قرار خان نفری یه خونه بوده. نه اینکه دوتا رو یکی کنین! اینطوری که نصف بیشتر ده میشه خونه های شما! بلکه اصلا خان بخواد آدم جدیدی بیاره تو ولایت مث شماها. این نمیشه که سرخود کاری کنین.
گفت: سخت نگیر خاتون! اصلا سلیم بیک که بیاد میگیم خودش با خان حرف بزنه. اگه خان قبول نکرد، گردن ما از مو باریکتر. یه دیفال میکشیم میون هر خونه و میکنیمش دوتا!
هیچی نگفتم. راهمو کشیدم و رفتم. به نظرم اومد یه کاسه ای زیر نیمکاسه ی ایناس. خونه ی خیلی بزرگ به کارشون نمی اومد مگه اینکه بخوان مال دزدی بیارن و انبار کنن توش. حتم کردم قصدشون غیر از این نیس. بهتر دیدم برم وی واشکی طوری که اینا ملتفت نشن، از خرابه های پشتی، باز برگردم و زیر نظر بگیرمشون ببینم چه خبره و چی میگن بین خودشون.
بایست کلی راه میرفتم و نصف ده رو دور میزدم و بعد از میون خرابه ها یواشکی برمیگشتم.
رفتم و از جایی که میدونستم پشت دیفال خونه ای در میاد که اینا توش مشغولن وارد خرابه ها شدم. راه سخت بود و پر زحمت. بایست کلی بالا پایین میرفتم و یه جاهایی هم به بن بست میخوردم که مجبور بودم باز برگردم و از یه طرف دیگه برم.
همینطور که داشتم یواش یواش راهم رو میون آوار خونه ها پیدا میکردم، یهو دیدم یه صدایی از میون مخروبه های یکی از خونه ها میاد! اولش ترسیدم. گفتم لابد اجنه و از مابهترونن که باز اومدن میون خرابه ها لونه کردن و دوباره میخوان هچین که ده یه سر و شکلی پیدا کرد و روپا اومد، همون بساط قبل رو پیاده کنن و باز همه چی بشه مث قبل ویرون و داغون.
چندتا بسم الله گفتم و صلوات فرستادم، بلکه دور بشن. ولی فایده نداشت. گوش تیز کردم، داشتن به زبون آدمیزادی حرف میزدن.
یکی از صداها برام آشنا بود. رد صدا رو گرفتم و رفتم جلو. طوریکه خودمم صدای پای خودمم رو نشنفم حتی.
رسیدم پشت دیفالی که ازش صدا میومد. توی اتاق یکی از همین خونه هایی که طاقش ریخته بود و دیفالش آور شده بود و فقط همون اتاق مونده بود سرپا دوتا داشتن با هم اختلاط میکردن!
گشتم و یه شکافی پیدا کردم و چشمم رو گذاشتم در شکاف. اونی که روش بهم بود رو نمیشناختم، ولی صدای اونی که پشتش بهم بود خیلی آشنا بود.
صدای آشنا گفت: اسبت رو کجا گذاشتی؟
اون یکی گفت: بیرون ده، پشت یه تپه بستمش. آب و علفم براش گذاشتم که تا برمیگردم تلف نشه!
آشنا گفت: خوب کاری کردی. حالا خوب گوش کن ببین چی بهت میگم. بایست…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…