🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۵۵ (قسمت هزار و چهارصد و پنجاه و پنج)
join 👉 @niniperarin 📚
یه فکری کردم و گفتم: گیریم که سلیم دیر و زود کرد. اونوقت چی؟
یه نگاهی به هم کردن و میرشاه گفت: چند روز دیر و زودش مهم نیس. همینکه بدونیم اونی که داره نظارت میکنه، عقل درست و درمونی داره و حرف زور و بیخود نمیزنه خودش کفایت میکنه! آخر سر هم شیرینی تو رو خودمون میدیم. فقط این قضیه بمونه بین خودمون!
گفتم: باشه! حرفی نیس. من خودم فردا صبح اول وقت میام اونجا و با هویج حرف میزنم.
سه تایی با هم زدن زیر خنده. میرشاه گفت: الحق که خوب ملتفت شدی خاتون. راستی راستی هم که مث هویج میمونه. بهتر از این نمیشد گفت.
صبح منتظرتیم.
پا شدن و راهشونو کشیدن و رفتن. شیرو از تو سیاهی اومد بیرون دنبالم راه افتاد تا توی قلعه.
رفتم سراغ برزو. تو اتاقش لم داده بود و داشت قلیون میکشید. گفت: هان؟ چه خبر؟ طوری شده؟
گفتم: نه. فقط اومدم بپرسم راپورتچی سلیم رو پیدا کرد این یارو؟
قلیون رو هل داد عقب و گفت: خبری نداده. یکی رو بفرست جواد رو صدا کنه بیاد ببینم چه کار کرده امروز.
از توی اتاق اومدم بیرون و داد زدم: آهای…
یکی از نوکرای خان فرز پیداش شد. فرستادمش جواد رو صدا کنه.
پیش خان که برگشتم گفت: بچه ی حرف گوش کن و فرزیه. اگه خبری شده بود حتمی گفته بود.
گفتم: تو این چیزایی که گفتین برزو خان حرفی نیس. ولی بایست بدونیم دور و برمون چه خبره و چندتا آدم میون آدمات داشته سلیم بیک. سه چهار روز بگذره و آدماش که پلاسن توی ده ببینن نیومد، اونوقت دیگه مث حالا حرف شنوی ندارن. هرچند من تو این چند روزه سعی میکنم تک تکشون رو افسار بزنم، ولی روش که ننوشته، آدم بایست حساب بعدش رو هم داشته باشه!
سر . کله ی جواد پیدا شد. خان اشاره کرد بیاد توی اتاق. گفت: هان جواد؟ چه خبر؟
گفت: سلامتی خان ایشالا. خبری نبوده امروز غیر از همون چیزی که امر کردین و رفتم جار زدم میون دهاتیا.
برزو گفت: ببینم، کسی از آدمای سلیم نرفت براش خبر ببره؟
گفت: نه والا برزو خان. اتفاقا چهارچشمی خودم همه رو میپاییدم و چندتا از آدمای مورد اطمینان هم گذاشته بودم همه ی جعده های ورودی و خروجی ولای رو بپان. نه کسی رفت و نه کسی اومد. کسی هم کم نشده، همه هستن! سپردم که توی شب هم کسی از قلعه بیرون نره.
برزو باز قلیونش رو کشید جلو و گفت: باشه. حواست شیش دنگ جمع باشه، از امشب هم هر شب بیا خبر بده ببینم توی روز چه کار کردین.
جواد گفت: رو تخم چشمم خان. امر دیگه ای هم هست؟
برزو با دست اشاره کرد که کاری نداره و بره پی کارش.
گفت: خیالت راحت شد؟
گفتم: آره برزو خان. منم هر شب بعد از راپورت جواد میام اینجا که هم خبر اونو بگیرم و هم اتفاقات هر روزه رو اطلاع بدم.
سرش رو تکون داد. خداحافظی کردم و اومدم بیرون.
فردا صبح اول وقت رفتم سراغ هویج.
یه کرباس کهنه انداخته بود میون حیاط و خور و پفش رفته بود به آسمون. دور و برش هم جیرجیرکها صدا میکردن و قوباغه ها از اینور به اونور میپریدن. اون اما هفت کله خواب بود. صداش کردم. یه تکونی به خودش داد، یکی تو خواب در کرد، بعد چندتا فحش داد و باز خور و پفش رفت بالا. بلندتر صداش کردم. چشماش رو واز کرد و خواست چیزی بگه که نگاهش افتاد به من و تازه ملتفت شد کجاس. جلدی بلند شد و گفت: هان؟ چه خبر شده خانوم؟
گفتم: خبری نیس. صبح شده. بلند شو کار زیاد داریم.
پا شد. مث خواب زده ها یه نگاهی به دور و برش انداخت و گفت: میبینی خانوم؟ این قرمساقا آخرش دیشب اینجا رو تموم نکردن. منم خوابم برد دم صبح، از غفلتم سوء استفاده کردن. امروز همه شون رو به اخیه میکشم. کاری میکنم پشیمون بشن از اینکه ننه شون پیشون انداخته. به من میگن خدیج خانوم!
میون حرفاش باز یکی دیگه در کرد. پیدا بود براش مهم نیس تو خواب باشه یا بیداری. رودربایستی نداره با کسی!
گفتم: مستراحت رو که ساختن. پاشو برو دست به آب تا خودتو خراب نکردی، کارت دارم!
چپ چپ نگام کرد و با اکراه پا شد، لولهنگش رو ورداشت و رفت توی مستراح. از اون تو داد زد: چه کارم داری خانوم؟ زود بگو صبرم تموم شد!!
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…