قسمت ۱۴۵۴

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۵۴ (قسمت هزار و چهارصد و پنجاه و چهار)
join 👉 @niniperarin 📚
قبول کردم. قرار شد همینکه آفتاب رفت پایین، بیان پشت دیفال قلعه که همدیگه رو ببینیم.
عصری که شد برگشتم قلعه. برزو صدام کرد. پیشش که رفتم از اوضاع و احوال پرسید. گفتم همه چی رو به راهه و فعلا هویج خوب داره میتازونه و بقیه هم چه اجباری چه دلبخواه دارن خوب ازش فرمون میبرن!
متعجب بود از حرفم که چطور مردها از این زنک حرف شنوی دارن. نگفتم بهش که اگه گوش به حرفش ندن این ضعیفه بی تودهن، کلی فحش بارشون میکنه و از نیش زبونش در امون نمیمونن. حرفی هم نزدم از قراری که داشتم با آدمای سلیم بیک.
آفتاب که رفت پایین، رفتم روی باروی قلعه و پشت دیفال رو نگاه کردم. سه نفری اومده بودن و نشسته بودن پشت دیفال دور هم و فانوسشون رو هم گذاشته بودن وسط و داشتن آروم آروم با هم اختلاط میکردن.
رفتم پایین. یه فانوس از توی مطبخ ورداشتم و یه طوری که خان ملتفت نشه از قلعه اومدم بیرون. وقت اومدن شیرو هم پیداش شد و راه افتاد دنبالم. قلعه رو دور زدم و رفتم جایی که وعده کرده بودیم. نور فانوس رو که دیدن پا شدن.
سلام علیک کردن. اونی که توی خونه ی هویج دیده بودمش وایساد به چاق سلامتی کردن و گفت: شرمنده حلیمه خاتون. شدیم اسباب زحمت. میدونم بی وقته ولی چاره ای نبود . میدونی که تا شب گرفتار عملگی هستیم. همین الانم بقیه وایسادن تا کارِ خونه ی اون ضعیفه ی خل و چل رو تموم کنن!
گفتم: طوری نیس. حالا یه بارم من بی وقت از قلعه بیام بیرون، اونم واسه ی کار واجبی که گفتی اتفاقی نمی افته. فقط بایست زود برگردم که خان پی ام بالا میاد. اگه نباشم اونوقته که طوری میشه. پس زود برین سر اصل کلوم.
یکی دیگه شون گفت: این میرشاه مورد اعتماد ماس. حرفی هم که میزنه حرف ما و بقیه اس. ما سه تا به نیابت از بقیه اینجاییم و اینم به نیابت از ما حرف میزنه. پس هرچی بگه حرف همه اس، نه خودش.
گفتم: ملتفت شدم. زود بگین که وقت تنگه.
میرشاه گفت: راستش خاتون، ما اگه اومدیم تو این ولایت و وایسادیم به عملگی، به درخواست و دعوت سلیم بیک بوده. غیر اینه؟
اون دوتا گفتن: نه والا…
میرشاه ادامه داد: سلیم بیک هم ماها رو برد پیش خان، حرف زدیم و قرار و مداری گذاشتیم. خود سلیم بیک هم قرار بود باشه پای کار تا آخر. حالا اینکه چی شده گذاشته رفته، خدا میدونه. ولی گیرم که رفت، چرا بایست این ضعیفه رو بزاره بالاسر کار ما؟ کل این مردهایی که امروز دیدین میدونن که این زنک نه عقل درست و حسابی ای داره، نه زبون درست و حسابی. دک و دهنش وله، یه چیزی میگه، ما هم حرمت زنیت اونو، احترام سلیم بیک و خان رو نگه میداریم هیچی نمیگیم. ولی یه جا یهو یکی از کوره در بره، ما که جلودار همه نمیتونیم باشیم. یکی این میگه، یکی اون، کار به جاهای باریک میکشه، اونوقت کار خان زمین میمونه!
گفتم: قرم قرم نکن میرشاه. اصل حرف رو بزن. بگو نمیتونی از یه زن فرمون ببری، کسر شأنته، واسه همین راه افتادی اومدی اینجا.
گفت: زبونمو مار بزنه اگه دروغ بگم خاتون. بحث فرمون بردن از زن و مردش نیس. آدمش مهمه. کاری ندارم به اینکه این زنک سر و سری پیدا کرده با سلیم بیک یا نه، که همه هم میدونن که داره، ولی به ما مربوط نیس. ولی این ضعیفه کار خراب کنه نه کار چاق کن. سلیم سر خودشیرینی لابد، یا واسه سرگرم کردن این ضعیفه، اونو نایب خودش کرده و رفته، حالا انتظار داره ما به حرف اون باشیم. ولی رک و پوستکنده بگم خاتون، اگه قرار باشه این زنک وایسه بالاسر ما، ما رو به خیر و شما رو به سلامتو همین فردا آفتاب نزده ما رفتیم. این ولایت و بر و باغش هم بمونه واسه ی خان.
گفتم: خب این حرفا چه دخلی به من داره؟ چرا با من وعده کردین اینجا؟ یه راست میرفتین پیش خان و بهش میگفتین و تموم.
گفت: هان. مسئله همینجاس. ما نمیخوایم واسه سه چهار روز بزنیم زیر قولمون با خان، ولی واسه یه روز هم زیر بار حرف این خدیج کم عقل نمیریم. گفتیم شما نایبِ خانی، به خودت بگیم که خیال نکنی حرف ما سر فرمون نبردن از یه زنه. تو خودت وایسا بالاسر کار، ما نوکرت هم هستیم. ولی اون زنیکه دخالتی نکنه. قول شرف میدیم همه مون که مو به مو هرچی بگی بگیم چشم، تا این چند روز هم به خیر بگذره و خود سلیم بیاد!
یه فکری کردم و گفتم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…