قسمت ۱۴۵۳

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۵۳ (قسمت هزار و چهارصد و پنجاه و سه)
join 👉 @niniperarin 📚
یارو که چشماش گشاد شده بود از این رفتار هویج و مبهوت مونده بود سر جا خشکش زده بود و بِرو بر منو نگاه میکرد. سر اینکه اسم من بد در نره و خیال نکنن من کار یادش دادم، شونه هام رو انداختم بالا و وانمود کردم منم جا خوردم.
هویج یاز توپید به یارو که زودتر بره. اونم هیچی نگفت و واسه ی اینکه بیشتر لیچارای هویج رو نشنفه، یابوش رو ورداشت و جلدی از اونجا زد به چاک.
هویج بادی به غبغب انداخت و گفت: دیدی خانوم؟ اینا همینطورن. تا فحششون ندی فرمونت رو نمیبرن. حالا ببین عین مور و ملخ میریزن اینجا و تا شوم نشده کار این خونه تمومه. چای بریزم برات؟
گفتم: نه قربون دستت. چیزی از گلوم پایین نمیره. حالا بزار ببینیم اینا بیان کار چطور پیش میره، ایشالا خونه ات سر و شکلی پیدا کنه، بعدش وقت زیاده. از توی مطبخ خان یه قوری و سماور امونت میگیرم میارم کیذارم اینجا که دست خالی نباشی.
نشست و باز شروع کرد حرف زدن و داشت چونه اش گرم میشد که سر و کله ی مردها پیدا شد. با بیل و کلنگ و ماله اومدن. بقیه شون هم جوال یابوهاشون رو پر کرده بودن از سنگ و خاک.
یکیشون که پیدا بود بقیه ازش حرف شنوی دارن وایساد وسط حیاط و گفت: یالا بجنبین. گِل درست کنین، سنگ بیارینف نردبون و داربست علم کنین. مگه نشنفتین خدیجه دستور داده اینجا بایست تا شب حاضر بشه؟ به مردن هم که شده بایست این خونه امشب تموم بشه. تف مال هم کردین کردین! قصد اینه که شر این خونه امشب کنده بشه! فعلا کار ما افتاده دست این…
هویج یه نگاه سرخوشانه ای به من انداخت و با چشم اشاره کرد ببین! نگفتم؟
همون یارو داد زد: آهای خدیج. بیا به اینا بگو کجا رو اول تموم کنن که تو دست و پای هم نرن.
هویج، خوشحال دوید طرف یارو و اونم فرستادش سراغ یکی دیگه. بعد هم شروع کرد بلند بلند امر و نهی کردن و دستور دادن که میخوام اینجاش رو فلان کنین و اونجاش رو بهمان.
یارو که خیالش تخت شد از اینکه هویج حواسش پرت دستور دادن شده، فرز اومد پیش من و گفت: حلیمه خاتون تویی دیگه؟
گفتم: خودمم. مگه زن دیگه ای اینجا هست؟
گفت: همونکه نایب خان شده اینجا دیگه؟
گفتم: همون. حرفت رو بزن!
گفت: بی زحمت حرفی که بهت میزنم رو این زنیکه ی شیرین عقل ملتفت نشه. چیزی بهش نگین.
گفتم: تا حرفت چی باشه…
گفت: امشب، بعد از غروب من و چندتای دیگه از اینا میاییم پشت دیفال قلعه. حرف داریم باهات.
گفتم: چه حرفی؟
گفت: اگه میشد که همین حالا میگفتم. بایست با خودتون حرف بزنیم. نمیخوام این زنک بویی ببره. کار واجبه! حتمی بایست امشب حرف بزنیم. بیوفته به فردا دیگه معلوم نیس آخر و عاقبت این ولایت به کجا بکشه!!
قبول کردم. قرار شد همینکه آفتاب رفت پایین، بیان پشت دیفال قلعه که همدیگه رو ببینیم.

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…