قسمت ۱۴۵۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۵۰ (قسمت هزار و چهارصد و پنجاه)
join 👉 @niniperarin 📚
هویج داد زد: یالا، هری… زود برین مشغول شین که بایست همه ی خونه ها رو ساخته باشین تا دو سه روز دیگه!!!
بعد نگاه کرد به من و گفت: ببخشین خانوم جون. اینا رو اگه اینطوری باهاشون حرف نزنی، به دقیقه نمیکشه که سوارت میشن و از زیر کار در میرن. من میشناسم این ناجنسها رو! همیشه دلم میخواست یه همچین موقعیتی گیرم میومد که حالیشون کنم یه من ماست چقدر کره داره. سلیم بیک زیادی لی لی به لالای اینا میذاره و باهاشون کج دار و مریز تا میکنه!
گفتم: خب حتمی یه چیزی میدونه لابد. وگرنه سلیم بیک آدمی نیس که بخواد به اینا باج بده. یکی مث اون یا خان، تازه از همه باج سبیل میگیرن!
اشاره کرد به در خونه ای که نیمه مخروبه بود و قرار بود بشه ی خونه اش. گفت: حالا بریم تو، چوب آتیش کردم زیر قابلمه آبش جوش اومده. یه کف دست چای هم دارم، میریزم توش خودش دم میکشه، یه پیاله بخوریم که حلقمون واز بشه، تو این خاک و خلی که اینا به پا میکنن دقیقه به دقیقه، گلوی آدم میچسبه به هم.
رفتیم تو. همه ی دیفالها نمیه کاره بود. همینطور که میرفت سراغ آتیشی که میون سنگ و خاک توی حیاط روشن کرده بود شروع کرد به توضیح دادن که: اینجا میخوام بشه یه اتاق دلاور که هرکی هم اومد توش باز جا زیاد بیاد. اینورم که میشه مستراح و اونجا طویله، مطبخ هم…
گفتم: آره، ملتفت شدم!
یه نگاه چپ بهم انداخت و گفت: حوصله ات سر میره از حرفام؟
رفت طرف قابلمه و یه کف دست چایی از تو یه دستمال کثیف از توی جیبش در آورد و ریخت تو قابلمه.
گفتم: نه سر نمیره. تو فکرم چطور میخوای این مردای گردن کلفت رو بهشون امر و نهی کنی. همین حالا داشتن واسه ات دور ور میداشتن.
یه سنگ بزرگ رو با پاش هل داد جلو آتیش و اشاره کرد بشینم. خودش هم اونور نشست. صداش رو آورد پایی و آروم گفت: دهنت چفت و بس داره؟
گفتم: اگه نداشت که خان نمیفرستادم اینجا!
گفت: اصلا همینکه تو با خان رفت و اومد داری خودش جای تردیده. ببینم زنشی راستی راستی؟
گفتم: یه طورایی! چطور؟
خندید و یه تکونی به خودش داد و جاش رو راحت کرد و گفت: ببین خانوم، بهت میگم، واسه اینکه اینجا داریم با هم همولایتی میشیم و چند وقت دیگه هم قراره با هم رفت و اومد پیدا کنیم! غیر از من و تو هم که فعلا زنی توی این ده نیس! هست؟
سری تکون دادم و گفتم: خیال نکنم. تا جایی که من میدونم نه.
گفت: اینا که میبینی مجبورن از سلیم حرف شنفی داشته باشن. منم بعد از اینکه گیل مُرد، سلیم بیک واسه اینکه بی پناه نمونم، به قانون شرعی و خدایی صیغه ام کرد، یکساله. گفت میخواد سر و سامونم بده. خیال کردی واسه چی منو نایب خودش کرده و رفته؟ تازه اینا نمیدونن، من که میدونم کجا رفته!
گفتم: راس میگی؟
گفت: ها! دروغم چیه. تو روش هم میگم.
گفتم: کجا رفته حالا؟
گفت…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…