قسمت ۱۴۴۸

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۴۸ (قسمت هزار و چهارصد و چهل و هشت)
join 👉 @niniperarin 📚
گفت: به درک. برو ببینم چکار میکنی. ولی اگه دیدم جواب عکس داد خودم هر کاری صلاح بدونم میکنم.
گفتم: به این یارو که کلاه سلیم بیک رو دادی بهش بگو بیاد و بره جار بزنه میون آدمای سلیم که اون رفته و سفارش کرده که تا برگرده، هویج نایبِ اونه!
گفت: پس یه باره بگو خان هم این وسط دسته بیله! انگاری یادت رفته من خانَم و سلیم بیک هم از من فرمون میگرفته. حالا یه کاره میخوای همه چی رو بسپاری دست یه خل و چل و همین یه ذره هم که از این آبادی مونده رو به خرابی بدی؟
گفتم: همینه دیگه برزو خان! خودت رو دست کم میگیری. خان که قرار نیست پاشه بره میون اینها و خودش رو از تک و تا بندازه. خان میشینه و دستور میده. سلیم بیک میخواسته چند روزی بابت یه کار فوری بره و بیاد، خان هم به این شرط اجازه داده که یکی رو بزار جای خودش تا برمیگرده، اونم این زنک رو معرفی کرده، ولی واسه اینکه محرم و نامحرم نشه و خان هم نمیتونسته مستقیم بالای سر کار اینا باشه، قرار شده منم به نیابت از خان وایسم بغل دست هویج. سلیم بیک هم قبول کرده و همون وقت شبونه زده به جعده.
خان یه دستی به صورتش کشید و گفت: والا من که سر از کار تو در نمیارم حلیمه. همون که گفتم، یکی دو روز افسارمون رو میدم دستت ببینم چکار میکنی، اگه دیدم بیراهه میری هر کاری صلاح بدونم میکنم.
رفت توی ایوون و داد زد: آهای جواد، بیا بالا کارت دارم.
گفتم: بایست بسپاری، یکی که بهش اطمینون داره رو بزاره شیش دنگ حواسش جمع باشه. چون وقتی بره حرفایی که گفتم رو جار بزنه، اونی که خبرچینی میکنه واسه سلیم بیک حتمی از ده میزنه بیرون که بره سراغ سلیم ببینه چه خبر شده. سر بزنگاه بایست یارو رو گیر بندازه.
جواد رسید دم در اتاق. کلاه سلیم بیک براش یکم گشاد بود. گفت: امری داشتین خان والا؟
برزو گفت: میری توی ده، اینایی که بهت میگم رو جار میزنی.
بعد هم شروع کرد حرفایی که بهش گفته بودم رو تحویل جواد داد.
جواد خوب شنفت و گفت: جسارت نباشه خان والا! آدم مورد اطمینون دارم. رو چشمم، اونو میذارم حواسش باشه، ولی چطوری سلیم بیک هویج رو گذاشته جای خودش؟ حالیم نمیشه.
گفتم: نری جار بزنی هویج! بگو خدیجه. وگرنه همه ملتفت میشن سلیم بیک این حرفو نزده و یه بلایی سرش اومده.
خان گفت: راست میگه، همینی که این میگه رو بگو!
جواد کلاهش رو سفت کرد روی سرش و راه افتاد. منم رفتم توی ده که وقتی میاد جار میزنه منم اونجا باشم از همون لحظه کارم رو با هویج شروع کنم!
هویج خانوم هنوز داشت بابت آغل و کرتونه ای که بایست علم میکردن داد میزد سر مردها…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…