قسمت ۱۴۴۷

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۴۷ (قسمت هزار و چهارصد و چهل و هفت)
join 👉 @niniperarin 📚
گفتم: هان! اونم راه داره. کلید قفل اونور دست هویجه!!
با تعجب گفت: دست چی؟
گفتم: چی نه، کی. یه ضعیفه است به اسم خدیج، ولی صداش میکنن هویج. میون همین آدمای سلیم بیک تو ده.
گفت: زنی که هویج صداش میکنن حتمی دست کمی از سیب زمینی نداره. گشتی میون پیغمبرا جرجیس رو پیدا کردی؟ زن جماعت پاش بیاد تو کار، همه چی به فنا میره. همینطوریش کشتیمون سرگردونه، میخوای کاری کنه که یه باره به گل بشینه؟ آدم حسابی تر نبود میون اینا که میگی؟
سگرمه هام رو کشیدم تو هم و گفتم: فعلا که یه زن داره تو رو از این هچل در میاره. خیلی ماها رو دست کم گرفتی. اگه یه زنی مث من نبود که حالا خان و ولایت و عمارتش به فنا رفته بود. اگه خیالت اینه که کاری از ماها برنمیاد، پاشو برو هر گِلی که میخوای به سرت بگیر و ببین بایست چکار کنی.
لحنش رو عوض کرد و گفت: بیخود چرا به خود میگیری حلیمه. هر وقت اسم ضعیفه میاد زرتی خودتو قاطیشون میکنی؟ منظورم به تو نبود. اگه تو هم مث اونا بودی که حالا داشتی دولا دولا زیر سقف یکی از همین دهاتیا کـون و کمرش رو میمالیدی و شب به شب پاهاش رو دنبه میزدی که ورمش بخوابه. بگو ببینم اینی که میگی کی هست و چه کاره اس؟ میخوای چکار کنی؟
این حرفا رو که زد خواهر دلم میخواست بگم کاش زن یکی از همون دهاتیا شده بودم و با تو این همه سال خفت نکشیده بودم. لااقل میدونستم یه سقفی بالاسرمه که مال خودمه و بچه امم بهم میگفت ننه. نه اینکه مث الان خیال کنه من کلفت خودشو و آقاشم. خدا رحمتش کنه گلاب خاتون رو. هرچی خوند تو گوشم نرفت. دنبال یکی میگشتم که مث آقای خودم نوکر نباشه. ارباب باشه. نمیدونستم زن ارباب بودن هم نکبتهای خودش رو داره! چه میشد کرد؟ اینم قسمت من بود.
قضیه ی هویج و حرفایی که زده بود و حرفایی که اون یارو که براش سنگ بار کرده بود و آورده بود رو گفتم برای برزو.
یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت: بیا! حالا بگو کج میگم. خودت که داری میگی یارو گفته این زنه عقل درست و درمونی نداره. میخوای بری به یه دیوونه چی بگی؟ رو چه حساب میگی کار یه قشون رو میتونه واسه ی ما بکنه این زنک زردنبو؟
گفتم: کار اول رو ما بایست بکنیم! بایست بریم میون اینایی که الان مث مور و ملخ ولو شدن تو ده و قصد غارت دارن به اذن سلیم بیک، و بگیم که سلیم به خان گفته که کار فوری پیش اومده و بی معطلی مجبور شده بره سراغ داداشش. وقت رفتن هم گفته به خاطر دِینی که به گیل داشته، تا وقتی برگرده بایست بقیه گوش به فرمون هویج باشن! از اونور هم هندونه بزاریم زیر بغل اون ضعیفه و از همین خنگیش استفاده کنیم و حرف و دستورمون رو بزاریم تو دهن اون که بگه به بقیه. اینطوری کسی جرأت مخالفت با حرف سلیم بیک رو نداره.
برزو گفت: تا قبل از هویج رو خوب اومدی حلیمه ولی از اینجا به بعدش رو داری هذیون میگی. خیال کردی این همه مرد گردن کلفت که دارن گل چاق میکنن و سنگ رو سنگ میذارن، میان گوش به فرمون این ضعیفه ی کم عقل بشن؟ تو هم اگه همچین فکری کردی، حتمی عقلت پاره سنگ ورمیداره و دست کمی نداره از اون ضعیفه!
گفتم: یا خودت برو کار رو دست بگیر و هر چی به عقل رسیده ی شما میاد انجام بدین. یا بایست بسپاری به من و کاری به این کارا نداشته باشی. تا حالا کاری رو گفتم میتونم و از پسش بر نیومده باشم؟
برزو یه فکری کرد و ریشش رو خاروند. گفت: یادم نمیاد. بایست فکر کنم.
گفتم: بیخود به خودت فشار نیار. من خودم بهتر میدونم که نبوده. اگه میخوای نجات پیدا کنی راهش اینه که من میگم.
گفت: به درک. برو ببینم چکار میکنی. ولی اگه دیدم جواب عکس داد خودم هر کاری صلاح بدونم میکنم.

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…