قسمت ۱۴۴۶

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۴۶ (قسمت هزار و چهارصد و چهل و شش)
join 👉 @niniperarin 📚
زیر زبونی و یواش یه چیزایی گفت که ملتفت نشدم. به گمونم داشت فحش میداد. به کی؟ نمیدونم!
گفت: اینایی که میگی، اومدن تو ولایت من، تو خونه ی من، نشستن حرف زدن، وعده وعید گرفتن و رفتن سراغ علم کردن خونه ها و بعد هم آباد کردن باغها. الان دیگه آدم منن نه سلیم بیک که بخوان پی اون بگردن یا گوش به فرمون اون باشن. هر بنی بشری رو میشه خرید، که اینا رو هم من خریدم فعلا، پس جای نگرونی نیس!
شونه انداختم بالا و گفتم: خود دانی! صلاح کار خویش خسروان دانن برزو خان. اما تا اونجایی که عقل من قد میده و سرد و گرم روزگاری که چشیدم بهم حالی کرده، اونی که برای خونه و یه تیکه زمین به حرف سلیم بیک اومده، طمعش بیش از این حرفا بوده. حتم دارم سلیم بیک وعده ی بیشتر از اون چیزی که شما به اینا دادین رو داده بهشون که راضی شدن بیان اینجا حمالی کنن و خشت رو خشت بزارن و بیل بزنن تو باغ و باغچه ی شما. وگرنه اینا هم اگه راسته ی کارشون مث نعیم بیک و دار و دسته اش غارت کاروونا بوده، نون مفت مزه کرده زیر دندونشون. دیگه نیازی نبوده بیان اینجا به این همه خر حمالی. پس یه چیزی بایستی بهشون گفته باشه که راضی شدن و اومدن. بعدش هم مگه سلیم بیک نگفته بود بزرگتر از نعیم بیک بوده و اون دنباله رو این؟ نعیم بیک کم کاروون لخت نکرده، حتمی سلیم بیک لقمه ی چربتری زیر سر داشته که نیوفتاده پی کاروونها. چه لقمه ای براش چربتر از خان و آبادیهاش و اموال و املاکش؟ خدایی شد که عمرش وصال نداد، وگرنه، اگه دو سه هفته دیرتر ریق رحمت رو سرکشیده بود، کل این ولایت و گاسم عمارت تو شهر رو صاحب شده بود.
خان که کفری شده بود صداش رو بلند کرد و گفت: بسه حلیمه! از خواب پروندیم و چشم تو چشمم وایسادی آتیش زیرم روشن میکنی؟ من الان راه بیوفتم تو ولایت و یه کاره اینا رو بیرون کنم که بدتره. اگه اینطور که تو میگی باشه و هر کدوم یه تفنگ هم داشته باشن که من و آدمام حریفشون نمیشیم! تازه اونوقت کوفتیم رو طبل جنگ و آتیش کردیم در لونه ی زنبور.
گفتم: من همچین حرفی نزدم برزو خان. کی گفتم برو اینا رو بیرون کن؟ تازه خیال کردی سلیم بیکی که آدماش رو تا بیخ گوشت آورده، میون تفنگچیات آدم نداره؟ حتمی چندتایی رو داشته که بیخبر نمونه از اوضاع و احوال خان و قلعه و عمارت. عین بی عقلیه اگه اینا رو بیرون کنین.
دستش رو زد به پیشونیش و اومد نشست میون رختخوابش. گفت: بایست قشون جمع کنم از شهر و بیارم اینجا و همه شون رو گله ای تار کنم. غیر از این هیچ راهی نیس. تازه اگه تو این مدت رفت و اومدم بویی نبرن.
گفتم: لازم نیس لقمه رو دور سرت بچرخونی خان. گره ای که با دست واز میشه رو با دندون واز نمیکنن!
گفت: حرف بیخود نزن حلیمه. این گره، اگه اونطوری که تو میگی باشه با دندن هم واز نمیشه. چاره ای نیس غیر از همین که گفتم.
گفتم: میدونم مرغ شما یه پا داره، اما حرف منم بشنو، گاسم نیازی به دست و دندون نباشه و گره خودش واز شد!
یکم خیره نگام کرد. بعد سرش رو زیر انداخت و گفت: بگو ببینم چی میگی. ولی چرت و پرت نگو که کاسه ی صبرم لبریز میشه.
یه پیاله آب خنک ریختم دادم دستش. گفتم: تو که نمیدونی کدوم یکی از تفنگچیات خبرچین سلیم بیک بوده. هر کدومم بوده که حالا میدونه کلاهش رو گرفتی و خودش رو از ولایت انداختی بیرون. پس مونده تا یه خبری بشه و بزنه از ولایت بیرون تا برسونه به گوش سلیم. بایست گوش بخوابونی ببینی کدوم یکیشون یهو گم و گور میشه. بقیه رو هم بایست ریسمونشون رو محکم کنی با بیشتر کردن جیره و مواجبشون.
یه نگاهی بهم کرد و گفت: گیرم اینی که میگی درست. خیالمم تخت شد از جانب تفنگچیام. آدمای تو ده رو چکار کنم؟ اگه تفنگ داشته باشن، ماها زورمون بهشون نمیرسه.
گفتم: هان! اونم راه داره. کلید قفل اونور دست هویجه!!

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…