قسمت ۱۴۴۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۴۵ (قسمت هزار و چهارصد و چهل و پنج)
join 👉 @niniperarin 📚
خداحافظی کردم و فرز برگشتم قلعه…
تندی رفتم سراغ برزو. در نزده رفتم توی اتاق. هنوز از رختخواب بیرون نیومده بود. گفتم: برزو خان، پاشو که دنیا رو آب برده و تو رو خواب.
کش و قوسی به خودش داد زیر لحاف و یه چشمش رو واز کرد. گفت: نشنفتم در بزنی. زدی؟
گفتم: فرصت در زدن نبود. پاشو که آدمای سلیم بیک رو پیدا کردم!
تندی پا شد نشست تو رختخواب. گفت: باز چه خوابی برام دیدی حلیمه؟ خواب ناخوش رفتی؟ سلیم بیک گورش کجا بود که کفنش باشه؟ تو هنوز صبح نشده چطور تونستی بری بیرون ولایت رو بگردی و آدمای سلیم رو پیدا کنی؟ یه قپی اومده تو هم جدی گرفتی؟
گفتم: اول اینکه سر صبح نیست و لنگ ظهره. خواب دیدین خیره. دیم اینکه حاجتی به بیرون رفتن از ولایت نبود. یه چشم بینا میخواد و یه عقل درست که خدا رو شکر میون این همه آدمی که توی این قلعه دارن میپلکن، فقط من یکی دارم. سیم اینکه سلیم بیک پدرسوخته تر از این اونی بود که خیال میکردی. اولش راضی نبودم به مرگش، ولی حالا ملتفت شدم که حقش بود!
با بی حوصلگی گفت: زود بگو و برو، نمیخوام خوابم آشفته تر از این بشه. دیشب تا سحر بیخواب شدم، هنوز پلکهام سنگینه.
گفتم: همین رو بشنو و بخواب برزو خان، بلکه خواب علاج دردت باشه! همینقدر بدون که سلیم بیک قشونش رو آورده توی ده، نه بیرون!
با این حرف یهو به خودش اومد. یه چشمش بسته موند و با اون یکی که تا ته گشاد شده بود زل زد بهم. گفت: کی اومدن؟ مگه ملتفت شدن که سلیم بیک مرده؟ کی خبرشون کرده؟ چندتان؟ از کدوم ور اومدن؟ تفنگچیا رو صدا کردی آماده باشن؟
از جاش بلند شد و دوید تنبونش رو که آویزون کرده بود به صندلی پوشید روی زیرشلوارش.
گفتم: هول نکن. فعلا نیازی به تفنگچی نیس. سلیم بیک زرنگ تر از من و شما بوده. چند روزه آدماش رو آورده تو ده و شما بی خبرین. همینایی که گفته از بازمونده های دهات دور و بر جمع کرده، دروغ گفته. رفته و یه راست آدماش رو به آورده تو ده به این عنوان. همه شون گوش به فرمون اون بودن. گاسم دو سه روز بگذره و ببینن خبری ازش نشد اونوقته که شک کنن و راه بیوفتن بیان طرف قلعه. فعلا که مشغولن و سرشون گرم. حواسشون نیس به نبود سلیم بیک!
دستی کشید به موهای جو گندمیش و کلاهش رو گذاشت روی سرش. براق شد به من و گفت: حالت خوشه حلیمه؟ نگفتم باز خواب دیدی؟ بیخود میخوای منو به هول و ولا بندازی که چی؟ دیشب تا حالا نشستی فکر کردی که این حرفو از تو آستینت در بیاری و بیای سر صبحی منو زابرا کنی؟ کدوم بی عقلی این حرفو زده؟
گفتم: میخوای باور کن، میخوای نکن. من که مث تو نیستم سرمو کرده باشم زیر برف و خواب خوش ببینم. صبح علی الطلوع پا شدم رفتم تو ولایت یه گشتی زدم، زیر زبون یکی از همینا که بهشون خونه و زمین دادی رو کشیدم، ملتفت این قضایا شدم. میخوای باور نکنی هم نکن. چند روز صبر کن، کار که از کار گذشت و آب از سر، اونوقت کاسه چه کنم بگیر دستت و بزن بر سر. خوبه هرچی تا حالا گفتم و باور نکردی، بعدش خودت بهش رسیدی و دیدی که راست از من بوده و غلط از تو. حالا هم تمبونت رو در بیار و برو زیر لحاف، بزار چشمت گرم بشه. ولی چند روز دیگه نگی نگفتم، که گفتم!
زیر زبونی و یواش یه چیزایی گفت که ملتفت نشدم. به گمونم داشت فحش میداد. به کی؟ نمیدونم!
گفت…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…