قسمت ۱۴۴۳

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۴۳ (قسمت هزار و چهارصد و چهل و سه)
join 👉 @niniperarin 📚
رفتم جلو صورت به صورتش وایسادم و گفتم: خیلی جولون میدی زنیکه. حرف زیادتر از دهنت میزنی. میدونی من کی ام که اینطور وایسادی داری تو روم زر زر میکنی؟ میخوای همین الان بگم برزو خان دمت رو بگیره از ده بندازتت بیرون؟ پات رو زیادتر از گلیمت داری دراز میکنی. من هم شوورم به جاست و هم خونه ام. شمایی هم که دارین اینجا حمالی میکنین به امر ماست که الان اینجایین. حالیت شد یا بگم خان دور اسمت رو خط بگیره از کسایی که قراره یه تیکه زمین بهشون بدن؟
تا دید اینطور تو روش ایستادم دست رو تو رفت و گفت: وای! خاک تو سرم خانوم جون به جا نیاوردم. از بس هر جا رفتیم یکی اومد نشست و بعدش کاسه گدایی گذاشت جلوش، دیگه انگاری برام شده عادت. هر کی رو ببینم اول به چشم گدا میبینم! خدا مرگم بده الهی.
گفتم: حالا طوریه که شده. بخشیدمت. ببینم تو یه زن، میون این همه مرد چکار میکنی؟ مرد نداری مگه؟
یه آهی کشید و گفت: داشتم خانوم. هیکلش چهارتای این ریقماسیا که جلوت میبینی. قدش بلند، زورش زیاد. باری که اینا رو خر میذارنف اون تنهایی کول میکرد میبرد! ولی خب عمرش به دنیا نبود!
گفتم: خدا بیامرزه.
گفت: خدا امواتت رو بیامرزه خانوم. کاریه که شده. نمیتونم زنده اش کنم که دیگه!
گفتم: چطور همه ی این مردا اینقدر گوش به فرمونتن؟ میشناسیشون؟
گفت: آره والا. میشناسم. قبل از اینکه اون بمیره از ترس اون بود که حرف بهم نمیزدن، بعدش هم که مرد، لابد یا از دلسوزیه واسه یه زن شوور مرده، یا از ترس مرده ی گیل. شوورمو میگم. اسمش گیل بود.
گفتم: مگه هر کدومتون از یه دهات نیومدین؟ پس چطور همه تو و شوورت رو میشناسن؟
رفت نشست رو یه تخته سنگی که نزدیک بود، به منم بفرما زد. رفتم نشستم کنارش. برگشت یه داد زد سر مزدی که داشت سنگی که بار الاغ بود رو از تو خورجینش خالی میکرد که یهو وقت خالی کردن خورجین پای الاغ رو چلاق نکنه.
گفت: چرا هر کدوم اینا مال یه دهاتن. ولی همه با هم کار میکردن تو بیابون. فقط من بودم که همراه شوورم قاطی اینا بودم. ما که خونه و زندگی نداشتیم، چادر داشتیم، شوورمم راسیاتش، از شما چه پنهون، زور بازوش زیاد بود ولی عقل درست و حسابی که نداشت، مونده بودم پیشش که اینا حقش رو سگ خور نکنن. سلیم بیک که اومد دنبالمون و گفت بیاییم اینجا، ما هم اومدیم. هنوز چهل روز نشده شوورم مرده. منم که جایی رو نداشتمف تو چادرم بودم، اومد گفت بیا بعد از چندسال آوارگی یه خونه و زمین بگیر و واسه ی خودت خونه و زندگی راه بنداز. دیدم حرفش درسته. اگه شوور خدابیامرزمم زنده بود، اونم میومد اینجا همین کارو میکرد و منم مجبور بودم همراش بیام. حالا هم اومدم بی اون. لااقل میدونم اگه مث اون افتادم و مردم وسط بیابون خاکم نمیکنن که سال تا ماه هم کسی از اونجا رد نشه و یه فاتحه سر قبرم نخونه.
گفتم: مگه شماها سلیم بیک رو میشناختین از قبل؟
گفت: وا! خانوم چه حرفا میزنی. اونجا وسط بیابون یا اینجا توی ده فرقی نمیکنه. تا سلیم بیک نگه که کسی آب هم نمیخوره!

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…