قسمت ۱۴۴۱

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۴۱ (قسمت هزار و چهارصد و چهل و یک)
join 👉 @niniperarin 📚
تفنگچی گفت: سلیم بیک تنها بود خان. کسی، جایی، منتظرش نبود. سپیده که زد، اطاعت امر کردم و کار رو تموم کردم، فقط…
برزو کنجکاو رفت جلو و گفت: فقط چی؟
تفنگچی گفت: وقتی زدمش رفتم جلو ببینم مرده است یا زنده. نیمه جون بود. گفت میدونم که به دستور خان افتادی دنبالم و به نامردی از پشت زدیم، ولی بهش بگو بشیر، داداش کوچیکه ی بصیره. من یاد اون میدادم که بایست چکار بکنه و چکار نکنه! من قشونم رو جای دیگه ای جمع کردم که تو چشم نباشه. اگه بشیر نیاد انتقامم رو بگیره، حتمی آدمام کاری که بایست بکنن رو میکنن. چه با من، چه بی من…
برزو خیره مونده بود به فرش. گفت: خب؟ دیگه چی گفت؟
تفنگچی گفت: دیگه هیچی. عزرائیل مهلتش نداد. چونه انداخت و مرد. منم جنازه اش رو سوار اسبش کردم و اسبش رو هم هی کردم تو دشت.
برزو یه نفس عمیقی کشید و گفت: کلاه سلیم بیک پیش علیمراده. برو ازش بگیر و بزار سرت. ممبعد تو جلودار تفنگچیایی. حواست شیش دنگ جمع دور و برت و قلعه و ولایت باشه. دو سه نفر هم بپا بزار دور و بر ولایت که اگه چیز مشکوکی دیدن، تندی بیان خبر بدن. روزا هم سر بزن به اینایی که دارن کار میکنن و خونه ها رو میسازن که در نرن از زیر کار. بایست زودتر سفره ی ساخت و سازشون جمع بشه.
تفنگچی که خوشحالی و ذوق مرگی از قیافه اش پیدا بود گفت: اطاعت میشه برزو خان. سایه تون از سر ما و این مردم کم نشه. چاکر خاک پای شماست.
رفت دست برزو رو بوسید و از اتاق رفت بیرون.
برزو گفت: حتم دارم خالی بسته. سلیم بیک گور نداشت که کفن داشته باشه، آدمش کجا بود؟ مگه اینکه اون بشیر دزده که میگی ملتفت بشه و بخواد بیاد انتقام داداشش رو بگیره که اونم بعید میدونم کاری ازش بر بیاد.
گفتم: ولی من مطمئنم که هیچ کاری ازش ساخته نیس!
گفت: از کجا میدونی؟
نگفتم بهش خواهر، که خودم پای مرگش بودم. گفتم: اونی که من دیدم اینقدری فرصت طلب بود که اگه یه روزی هم ملتفت بشه و گذارش به اینورا بیوفته، بیشتر اهل معامله است تا جدال. این سلیم بیک بود که عقل درست و حسابی نداشت و سنگ اونو به سینه میکوفت. ب نعیم بیک نمیخورد اینقدر کاسه ی داغ تر از آش باشه و داداشش براش مهم. اون دنبال مال و مناله. واسه ی همین همه اش دنبال کاروونها میوفته، بعید میدونم سر و کله اش اینورا پیدا بشه!
برزو گفت: حالا بعدا معلوم میشه چقدر قپی اومده. ما بایست زودتر کار رو اینجا تموم کنیم و برگردیم عمارت. زیاد موندنمون اینجا به صلاح نیست.
ولی خواهر، راسیاتش از حرفی که سلیم بیک زده بود ترسیده بودم. میدونستم تو اون دم آخر، بیخود وصیت و وداع نکرده و حرف مفت نزده.

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…