🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۴۰ (قسمت هزار و چهارصد و چهل)
join 👉 @niniperarin 📚
برزو با دست اشاره کرد. تفنگچی با عجله رفت…
گفتم: تو که ولش کردی بره، چرا آدم فرستادی پی اش؟
راسیاتش خواهر، دوست داشتم بچزونمش و از قلعه بندازمش بیرون. ولی نه به قیمت جونش. درسته کینه ی ولی الله و نعیم بیک رو داشتم و این مردک هم داداش اون بود، ولی از حق هم نبایست گذشت، کار علی الحده ای ندیده بودم از سلیم بیک که بخوام خونش ریخته بشه.
برزو گفت: اطمینونت که به یکی از دست بره، دیگه رفته. این مردک سر بزرگیش درد میکرد! وقتی داداشش اونی باشه که تو میگی، خودش هم کم از اون نداره. بالاخره یه روزی میخواد خودی نشون بده و اونوقته که دیگه چشمش را روی همه چی میبنده. بد دل شدم بهش. تو هم بی تقصیر نیستی توی این مطلب.
هیچی نگفتم. سرمو زیر انداختم و راه افتادم که از اتاق بیام بیرون. برزو صدام کرد. گفت: آدمای جدید اومدن تو ولایت. زمین و باغ دادم بهشون که آباد کنن. خونه هاشون که علم بشه و یه سقفی بیاد بالاسرشون، مشغول میشن.
گفتم: این چیزا چه دخلی به من داره برزو خان؟ ولایت شماست و زمین شما و رعیت هم نوکر شما. از اونها به من که چیزی نمیرسه، عایداتش میره تو جیب شما. چیزیش که به من مربوط میشه اینه که بگم نوکرای جدیدتون مبارک! ایشالا که سالهای سال دست و کمر و پاشون یاری کنه که بتونن حمالی کنن تو باغهاتون و آخر سر هم اندازه ی یه کفن گیرشون اومده باشه که لخت نکننشون زیر خاک!
گفت: عمرمون تموم شد و این زهر زبون تو خلاص نشد! اول اینکه عایداتش به تو ربطی نداشته و نداره، ولی به پسرت چرا. همینقدر خواستم بدونی که اگه این کارو کردم محض خاطر پسرت کردم. دوم اینکه گفتم که بدونی و حواست رو جمع کنی که میون این جماعت تازه نری و یه کار جدید بدی دستمون که از تو این چیزا بعید نیس. پس حواست رو جمع کن و دور اینا رو خط بکش و سرت به کار خودت باشه. خوش ندارم هر روز بری سرک بکشی تو کار یکیشون و بیای اینجا مث این سلیم بیک پته شون رو بریزی رو آب که مجبور بشم سفره شون رو جمع کنم. ملتفت شدی؟
آره و نه نکردم. همینطور خیره موندم بهش و چند لحظه ای سکوت کردم.
گفت: چند روز دیگه که اینا جا گیر بشن برمیگردیم عمارت. تو این چند روز بمون تو قلعه و سرک نکش تو کار اینا…
سرمو زیر انداختم و اومدم از اتاقش بیرون. حتم کردم یه چیزی میدونه که میخواد من قاطی جماعت جدیدی که اومدن تو ولایت نشم!
فرداش صبح اول وقت رفتم تو مطبخ و یه صبحونه ی مفصل چیدم و بردم برای برزو.
هنوز نرفته بودم تو اتاق که سر و کله ی تفنگچیش پیدا شد. در زد. خان اذن ورود داد. منم همراهش رفتم تو.
خان گفت: چکار کردی؟
تفنگچی زیر چشمی به نگاه به من انداخت. برزو گفت: محرمه، تو حرفت رو بزن.
تفنگچی گفت: سلیم بیک تنها بود خان. کسی، جایی، منتظرش نبود. سپیده که زد، اطاعت امر کردم و کار رو تموم کردم، فقط…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…