قسمت ۱۴۳۹

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۳۹ (قسمت هزار و چهارصد و سی و نه)
join 👉 @niniperarin 📚
سلیم بیک دیگه طاقت نیاورد، یه عربده کشید و دوید طرف من…
برزو اومد میون من و اون وایساد. چشماش شده بود کاسه ی خون. سلیم بیک یهو پا پس کشید و گفت: آخه میبینین چی میگه خان؟ بد میبنده به تک و طایفه ام. گنده و بی ربط میگه پشت سر داداش بزرگم. بهتون میزنه به خودم. من و داداشم و هفت پشتم نوکر شماییم خان. ولی کم از این ضعیفه ی کلفت که نیستیم اینطور بخواد کلفت و گنده بارمون کنه که کوچیک شیم. کوچیکش میکنم…
برزو یقه ی سلیم بیک رو گرفت و گفت: به من میگن برزو خان، پسر خان والا، همونی که اگه نمیکشت اخته میکرد که نسل ناجنس رو کور کنه رو زمین…
سلیم بیک چشماش گشاد شده بود و آب دهنش رو به زور قورت میداد. برزو گفت: حرف پشت تو و اون تک و طایفه ات که میگی زیاده. تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها، پس حتمی یه جای کارتون میلنگه. منم آدمی که حرف تو کارشه به کارم نمیاد. همین حالا بقچه ات رو بپیچ، اسب و تفنگت رو بزار، از ولایت من بزن به چاک، وگرنه همون کاری رو باهات میکنم که خان والا اگه اینجا بود تا حالا کرده بود! مفهومه؟
سلیم بیک که رنگش پریده بود گفت: هرچی شما امر کنین برزو خان. من غلط بکنم برم و پشت سرمم نگاه کنم.
برزو گفت: اینم که میبینی کلفت مخصوص منه. جایی مویی از سرش کم بشه از چشم تو میبینم. اونوقت دیگه نه خودت، که همه ی طایفه ات باید قید همه چیزو بزنن، چون نمیزارم آب خوش از گلوشون پایین بره.
گفت: خیالتون راحت خان. من غلط بکنم کاری به کار این ضعیفه داشته باشم. حالا داغ کرده بودم یه گهی خوردم بلانسبت شما…
گفتم: فردا که آفتاب بزنه همه اش یادش میره خان. باز میگه اونوقت ترسیده بودم یه گهی خوردم!
سلیم بیک گفت: به سبیل مبارک قسم اینطور نیس که این میگه.
برزو چند لحظه خیره نگاه کرد تو چشماش. سلیم بیک داشت قالب تهی میکرد. یقه اش رو ول کرد و داد زد: آهای پدرسوخته، بیا اینجا ببینم!
چند لحظه بعد یکی از نوکرای خان دوید توی اتاق. گفت: در خدمتم خان.
برزو گفت: اعلام کن که دیگه سلیم بیک اینجا کاره ای نیس. همین الان میخواد از اینجا بره. فعلا تا مشخص کنم کی جاش بایستی باشه همه مستقیم از خودم فرمون میبرن.
نوکر گفت: به روی چشمم خان. همین الان اعلام میکنم…
خواست بره که برزو گفت: قبل از اینکه سلیم بیک بره بیرون از قلعه کلاش رو ازش میگیری، یه کلاه نمدی دهاتی میدی بزاره سرش.
نوکر دولا شد و گفت: اطاعت میشه خان.
به دو رفت و نرفته شروع کرد داد زدن و حرفهای خان رو تکرار کردن.
خان با اشاره سر به سلیم بیک حالی کرد که بزنه به چاک.
سلیم بیک سرش رو زیر انداخت، نشست رو زمین، پای خان رو بوسید و بعد پا شد فرز از اتاق رفت بیرون.
خواستم حرف بزنم که برزو با دست اشاره کرد ساکت بمونم. رفت توی ایوون و با دست به یکی اشاره کرد که بیاد بالا.
یکی از تفنگچیاش اومد توی اتاق.
برزو رفت جلوتر و گفت: تفنگت پره؟
گفت: بله برزو خان.
برزو گفت: راه میوفتی دنبال سلیم بیک. ملتفت نشه دنبالشی. از ولایت که رفت بیرون، ببین کجا میره، آدم جمع کرده بیرون ده یا نه، خبرش رو برام میاری.
گفت: چشم برزو خان. الساعه…
خان گفت: صبر کن. ملتفت که شدی، چه تنها بود، چه آدم جمع کرده بود، از یه جایی که دیده نشی میزنیش، بعد برمیگردی. کارت رو درست انجام بدی، کلاه سلیم بیک میشه مال تو. بلدی چکار کنی؟
تفنگچی خان گل از گلش شکفت. گفت: بله برزو خان. از همین الان سلیم بیک رو مرده حساب کنین.
برزو با دست اشاره کرد. تفنگچی با عجله رفت….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…