🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۳۵ (قسمت هزار و چهارصد و سی و پنج)
join 👉 @niniperarin 📚
برزو پا شد صاف نشست و گفت: اونا که خوب باهات چفت شده بودن. بزمی راه انداخته بودن و بزن و بکوبی و واسه ات قر میدادن میون اون چادر. چی شد یهو بد شدن؟ باورم نمیاد!!
نفسم رو قایم دادم تو و گفتم: تیارتشون بود خان. من خام بودم و حالیم نمیشد. شما که دنیا دیده ای چرا دستشون رو نخوندی؟
گفت: از کجا بایست میخوندم؟ تو که میونشون بودی ملتفت این چیزایی که میگی نشدی، من که یه تکه پا اومدم اونجا بایست میفهمیدم چه کاسه ای زیر نیمکاسه دارن؟ تازه اگه داشته بودن!
یه نگاه معنی داری بهش انداختم و گفتم: داشتن برزو خان. صبح که قرار بود منو بیارن دم قلعه، سوار که شدم یهو ریختن سرم و دست و دهنمو بستن! بعدش هم آ برو که رفتی! میون راه از حرفاشون ملتفت شدم منو گرو کشیدن که اگه افتادی دنبالشون دست بالا رو داشته باشن. خیال نمیکردن اینقدری واسه ی خان بی ارزش باشم که خودش که هیچی، لااقل دوتا از این نخاله های دور و برش رو هم نفرسته دنبالم!
گفت: بیخود اینقدر شلوغش نکن. از کجا میدونی کسی رو نفرستادم؟ واسه خودت میبافی به هم پشت هم.
گفتم: اگه فرستاده بودی حتمی پیدام میکردن بعد از سه روز. منم مجبور نمیشدم دست به دومن چندتا سوار توی جعده بشم و اونا هم در بیوفتن با ایل کولیا!
گفت: خب همینکه از پس خودت ور اومدی جای شکرش باقیه!
گفتم: ور اومدم، خوبم ور اومدم. میبینی که سه تا اسبهاشون رو ورداشتم بابت غلطی که کردن! به هزار زور دست و دهنم رو واز کردم و همینکه چندتا رو دیدم تو جعده که روبرو شدن با کولیا شروع کردم به داد و بیداد. با هم در افتادن، مانس شاهین، همون یارو که ساز میزد، قلدری کرد، اونها هم با تیر زدنش. میخوای نشونی قبرش رو هم بهت بدم که باورت بیاد. بعدش هم تا کولیا پر و پخش شدن، منم سه تا اسبهاشون رو ورداشتم و زدم به چاک. حالا هم که میبینی برگشتم.
برزو سری تکون داد و گفت: پس جرأت به خرج دادی حلیمه. از قدیم هم دلش رو داشتی. میددونستم که اگه طوری شده باشه دست رو دست نمیزاری. ولی واسه اینکه خوب بدونی، منم سلیم بیک رو فرستادم دنبالت. یکی دو روزی اینور و اونور رو گشت و اومد گفت که خبری ازتون نیس.
گفتم: بیخود گفته. حال گشتن نداشته. حالا هم که دیدی، آدماش بودن و خودش نه. معلوم نیس کجا داره یللی تللی میکنه.
یه دستی به سبیلش کشید و گفت: از خودم اجازه گرفت و رفت. تا دید به این راحتی پیداتون نمیکنه و آدم هم کم داریم که بفرسته به چند طرف پی شماها، گفت یه داداش داره که خوب جعده ها و بیابونا رو میشناسه. میره سراغش تا بسپره به اون. گفت اسمش نعیم بیکه و آدم سواره داره تو دست و بالش واسه این کار. خودم بهش گفتم برو!
اسم نعیم بیک که اومد رنگم پرید. گفتم: کدوم نعیم بیک؟
گفت: من چه میدونم. مگه تو چندتا نعیم بیک میشناسی که از من میپرسی کدومشون؟
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…