قسمت ۱۴۳۳

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۳۳ (قسمت هزار و چهارصد و سی و سه)
join 👉 @niniperarin 📚
اشاره کرد به صمصام. صمصام با بی میلی رفت یه طناف بست به گردن ولی الله مث افسار و بعد کشون کشون آوردش و سر طناف رو داد دستم. گفت: خوش اومدی….
سه تا اسب ورداشتم. افسار دوتاشون رو بستم به زین جلویی و ولی الله رو که مث لاش شده بود هل دادم بالای یکی از اسبها و راه افتادم.
یک ساعتی که رفتیم و آفتاب دراومد، کم کم حالش جا اومد. شروع کرد به گریه و هرچی بلد بود گفت واسه مجیز من. لام تا کام باهاش حرف نزدم. دم دروازه ی شهر که رسیدیم، بهش اشاره کردم که از اسب پیاده بشه. رفتم، دستش رو واز کردم و گفتم: برو دعا کن به جون زن و بچه هات که به دادت رسیدن و به خاطر اوناست که هنوز رو این زمین داری راه میری. وگرنه من آدمی نیستم که به این مفتیا از کسی بگذرم. اگه اونها رو ندیده بودم حالا تو جهنم داشتن چوب نیم سوخته حواله ات میکردن. حالا هم از اینجا پیاده گز کن تا خونه ات. هر دروغی هم میخوای باز سر هم کن و تحویلشون بده. ولی بدون یه روز یکی پیدا میشه که مث من نیست. همینکه گیرش بیوفتی رحمت نمیکنه.
خواست چیزی بگه. وانستادم. اسبها رو هی کردم و چهار نعل تاختم تا رسیدم به جعده ای که داشتیم با شیوا و مانس شاهین و بقیه از دست برزو در میرفتیم. چاره ای نبود. بایست برمیگشتم ولایت و توی قلعه ی برزو خان!
سر راه رسیدم به جایی که اطراق کرده بودیم و نعیم بیک و آدماش بهمون زدن. پیاده شدم و رفتم جلو کنار جوب. یه آبی به دست و صورتم زدم و حیوونها رو گذاشتم که آب بخورن. چشم انداختم به دور و بر. زیر درختی که قرار بود اون روز سایه بونمون باشه و یه لقمه ناهار بخوریم با کولیا، حالا خاکش بالا اومده بود و یه تخته سنگ هم بالای برآمدگی زمین بود.
رفتم جلو. روی تخته سنگ رو با یه سنگ دیگه خراش داده بودن و نوشته بودن: مزار پهلوان، استاد محمد تارنواز…
ملتفت شدم جون سالم به در نبرده مانس شاهین. بی اختیار اشکم سرازیر شد. نشستم سر قبرش و یه فاتحه خوندم و یه خدابیامرزی براش فرستادم. گفتم: حلالت کردم مانس شاهین بابت اون چوبی که به کمرم زدی! اگه یه روز پسرت رو دیدم حتمی بهش نشونی قبرت رو میدم!
راه افتادم، تا خود ولایت تاختم. غروب شده بود که رسیدم به ولایت. همین که رسیدم صدای زوزه ی یه سگ بلند شد و بعدش سر و کله ی شیرو پیدا شد. خیال کردم کولیها برگشتن. یه دوری توی ده زدم. خبری ازشون نبود. ولی یه طرف ده کلی عوض شده بود!
دیفال چند تا از خونه ها بالا اومده بود و از میون خرابه ها صدای آدم میومد. حتم کردم اونهایی که خان بهشون وعده وعید داده بود اومدن و به قول و قرار خان اعتماد کردن.
رفتم طرف قلعه. همینکه رسیدم چندتا از آدمای برزو ریختن و دوره ام کردم. بعد هم اسبها رو ازم گرفتن و خودمو به زور بدن توی قلعه.
هرچی داد و بیداد کردم گوششون بدهکار نبود.
توی قلعه که رسیدیم یکیشون داد زد: برزو خان. پیداش کردیم!!!

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…