قسمت ۱۴۳۲

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۳۲ (قسمت هزار و چهارصد و سی و دو)
join 👉 @niniperarin 📚
صدای در کردن دوتا تیر پیچید میون دوتا کوه…
نعیم بیک خم شد روی دو زانو و پخش زمین شد.
صمصام داد زد: ناز شستم!
بقیه آدمای صالح بیک داد زدن: ناز شستت صمصام…
صمصام رو کرد به من و عصبانی داد زد: ضعیفه، مگه چشات لوچه؟ چرا تیر رو در کردی تو آسمون؟
همه زدن زیر خنده.
ولی الله با چشمای وغ زده خیره مونده بود به نعیم بیک که بی حرکت درست افتاده بود جلوش و خونش داشت نشت میکرد روی خاک. سرسری یه نگاهی به تن خودش انداخت، هنوز باورش نشده بود که تیر نخورده. شروع کرد بلند بلند گریه کردن.
صمصام باز داد زد: قربونی رو که زجر کش نمیکنن. بلد نیستی میگفتی تا تفنگ رو بدم دست یکی دیگه. اینایی که اینجان همه نشونه زدنشون هرچند به پای من نمیرسه ولی دست کمی هم نداره. از پس زدن این هیکل از این فاصله برمیان! یالا اون یکی تفنگ رو بده تا داغه خلاصش کنم.
پام رو گذاشتم رو تفنگی که کنارم روی زمین بود و گفتم: عقب وایسا! خیال کردی چلاقم؟ نشونه گیریم بهتر از تو نباشه، بدتر هم نیس. اگه میخواستم بلد بودم بزنم. عمدی تیر رو توی هوا در کردم.
صالح بیک اومد جلو. گفت: ما رو گرفتی ضعیفه؟ این همه اومدی پیش من عز و جز کردی که بیارمت اینجا که تقاصت رو از این مرتیکه ی لندهور بگیری و مال رفته ات رو بهت برگردونم. حالا پای کار که رسیده جا زدی؟ میگن قاضی عدالتخونه نبایست زن باشه، واسه همینه! سر بزنگاه جا میزنه. حتمی دلت سوخته واسه اش…
ولی الله خیره مونده بود به ما شده بود مث مرغ نیمه جون و داشت از حال میرفت.
گفتم: مگه خون این مرتیکه حق من نیست؟ من از حقم گذشتم محض خاطر زنش و سه تا بچه اش. خودش نمک به حرومه، ولی نون و نمک زنش رو خوردم. به خاطر اون از جونش چشم میپوشم، ولی مالم رو ازش میخوام تا قرون آخر. همینقدری که تا پای مرگ رفته تو تمبونش شاشیده از ترس، کفایت میکنه براش!
صمصام یه نگاهی به صالح بیک کرد و گفت: زکی. ضعیفه دنبال ریدن یارو بوده تو تمبونش! میگفتی همون دیروز یه پخی میکردم تو دلش تا خودشو خراب کنه. اینقدر هم لفتش نمیدادی.
صالح بیک براق شد به صمصام و گفت: ببند صمصام. بسه دلقک بازی. نمیشنفی؟ میگه نون و نمک یارو رو خورده.
رو کرد به من و گفت: به اختیار خودته، هر کاری میخوای بکنی بکن. جای مالت هم سه تا اسب وردار از آدمای اون بشیر دزده و برو. فقط نه میدونی من کی ام، نه راه باغ رو بلدی، نه اینجایی که الان وایسادی. خلاصه که شتر دیدی، ندیدی. وگرنه کلاهمون میره تو هم.
سری تکون دادم و راه افتادم طرفی که اسبها رو بسته بودن.
صالح بیک داد زد: آهای ضعیفه…
برگشتم. اشاره کرد به ولی الله. گفت: اینم مال توئه. ورش دار برو هر کاری میخوای باهاش بکن. اینجا بمونه، زنده نمیمونه!
اشاره کرد به صمصام. صمصام با بی میلی رفت یه طناف بست به گردن ولی الله مث افسار و بعد کشون کشون آوردش و سر طناف رو داد دستم. گفت: خوش اومدی….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…