قسمت ۱۴۳۱

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۳۱ (قسمت هزار و چهارصد و سی و یک)
join 👉 @niniperarin 📚
ولی الله رو کشون کشون بردن کنار سنگی که نعیم بیک هم اونجا بود دست و چشم بسته….
دهن ولی الله بسته بود، ولی هرچی زور داشت انداخته بود تو گلوش و زور میزد که داد بزنه. صالح بیک و آدماش هم وایساده بودن به نظاره و آدمای نعیم بیک هم نشونده بودن اونجا دست بسته که جلو چشمشون رئیسشون رو بندازن به خاک. صمصام داشت با ذوق به تفنگش ور میرفت. پیدا بود صالح بیک، کار نعیم بیک رو سپرده به صمصام. اونم که کینه داشت از نعیم بیک از خدا خواسته قبول کرده بود.
دوتا کومه هیزم جمع کرده بودن دو ور تخته سنگی که نعیم بیک و ولی الله رو جلوش گذاشته بودن و آتیش کرده بودن که خوب پیدا باشه.
نعیم بیک داد زد: صالح بیک، بگو چشمام رو وا کنن. میخوام این دم آخری زل بزنم تو چشمای نامردت. میخوام ذلیل بودنت رو ببینم این دم آخر.
صمصام نگاه کرد به صالح بیک. صالح اشاره کرد و گفت: چشماش رو واز کنین. بزارین این دم آخری خیالش خوش باشه با توهماتش.
چشمای نعیم بیک رو واز کردن. یه نگاهی انداخت به ولی الله که کنارش دوزانو افتاده بود روی زمین و داشت زجه میزد با دهن بسته.
نعیم بیک داد زد سرش: خاک بر سرت کنن ولی الله. پاشو عین مرد وایسا و بمیر. نذار بگن ذلیل مرد. بالاخره یه روزی هم یکی پیدا میشه تقاص ما رو از اینا میگیره!
صالح بیک گفت: کسی تقاص پس میده که خون به ناحق ریخته. مث شماها.
رو کرد به صمصام و گفت: یالا دست بجنیونین، کار رو تموم کنین حالا باز آفتاب میزنه.
ولی الله دوتا زانوش رو گذاشته بود روی زمین و نای بلند شدن نداشت. صمصام اومد جلو و یه تفنگ داد دست من.
با ذوق گفت: نمیخواد نشونه بگیری. خیره شو به سرش و تیر رو بنداز، خودش میخوره به جایی که بایست بخوره. اگه نخورد یه تفنگ دیگه پُر میذارم بغل دستت، فرز اونو وردار و بزن!
تفنگ رو گرفتم و قنداقش رو تکیه دادم به شونه ام. زل زدم به سر ولی الله که با دهن بسته داشت زار میزد و همه ی تنش میلرزید از ترس.
نگاه کردم به صالح بیک و گفتم: دهنش رو واز کنین. بزارین اگه حرفی داره قبل از مردن بزنه.
صالح بیک اشاره کرد. یکی رفت دهن ولی الله رو باز کرد. گفتم: اگه حرفی داری بزن قبل از اینکه جونت در بره.
سرش رو آورد بالا و همینطور خیره نگام کرد. زبونش بند اومده بود.
صمصام تفنگش رو آورد بالا و نشونه رفت. داد زد: آماده باش ضعیفه. حاضر؟
یه چشمم رو بستم و با اون یکی زل زدم به ولی الله. گفتم: حاضر…
صمصام داد زد: بزن….
صدای در کردن دوتا تیر پیچید میون دوتا کوه…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…