قسمت ۱۴۳۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۳۰ (قسمت هزار و چهارصد و سی)
join 👉 @niniperarin 📚
همینکه منو دید جا خورد. تندی ازجاش بلند شد. رنگش پرید. گفت: پس همه ی این آتیشا از گور تو بلند میشه؟ صالح بیک رو خام خودت کردی و کلاه سرش گذاشتی، همونطوری که منو زنم رو خر کردی؟
گفتم: تو رو خر نکردم. یه عمره طمع کردی، اومدم آتیش طمعت رو زیاد کردم. بعدش هم چرا باید زنت رو خر کنم؟ اون سیاه بخت بینوا رو که یه عمر تو خرش کردی و نگذاشتی ملتفت بشه چه گهی داری میخوری. بدبخت خیال میکنه شوورش آدم راست و درستیه. صالح بیک هم که خودش دنبال شماها میگشت، من فقط رفتم هوشیارش کردم که چه وقتی بایست کجا باشه. همین. خیال کردی میتونی به این مفتیا بزنی و بکشی و ببری و قسر در بری؟ مانس شاهین رو کشتی واسه اینکه پا پیچتون نشه، ولی اینجاش رو نخونده بودی که اگه اون نباشه، یکی دیگه هست که نگذاره خون اون هدر بره.
مث پِهِن پَهن شد رو زمین. گفت: چه بلایی سر زن و بچه ام آوردی؟ خورده حسابت با من بود نه با اونا. من احمق رو بگو که میگفتم تو هم جای خواهرم. وایسا پیش زنم تا برم حقت رو بگیرم برات.
گفتم: کاری به اونها ندارم. زنت هم نشسته تو خونه داره زندگیش رو میکنه. تا یکی دو هفته که عادت داره به نبودت، بعدش هم میبینه نیومدی چند روزی نا آرومی میکنه و بعدش براش میشه علی السویه. دو سال هم که گذشت میره شوور میکنه به یکی مث خودت. به اندازه ی کافی هم که از مال دزدی جمع کردی تو زیرزمین خونه ات، نمیخواد نگرونشون باشی. دنیا همینه. یه روز تو سواری و میتازونی، یه روز هم میخوری زمین و یکی دیگه سواره.
هرچی التماسم رو کرد فایده نداشت. دیگه محلش نگذاشتم. پا شدم رفتم دورتر یه جایی نشستم که دیگه صداش رو نشنفم و نخواد باهام حرف بزنه. صدای صالح بیک و صمصام رو هم میشنفتم از دور که داشتن با نعیم بیک جر و بحث میکردن.
غروب که شد صمصام اومد پیشم. گفت: حواست باشه به این یارو که در نره، صالح بیک حکم بشیر دزده رو هم داده. جفتشون رو دم صبح خلاص میکنیم. عاقبت خیانت همینه.
ولی الله که از دور دید صمصام داره با من حرف میزنه، شروع کرد به صدا کردن که صمصام بره پیشش میخواد چیز مهمی بهش بگه.
صمصام گفت: چشه این مردک؟ چرا اینقدر صدا میکنه؟ چی میخواد بگه؟
گفتم: هیچی. دنبال یکی میگرده که بهش التماس کنه که بیاد با من حرف بزنه که از خونش بگذرم! از وقتی اومدیم کارش همینه. یه ضرب داره فک میزنه.
صمصام گفت: کـون لقش. حالا یکی رو میفرستم که دهنش رو ببنده تا دم صبح آسایش همه رو نگیره. میدونه داره ریق رحمت رو سر میکشه افتاده به خـایه مالی…
رفت و چند لحظه بعد یکی اومد دهن ولی الله رو با دستمال بست.
دراز کشیده بودم و زل زده بودم به آسمون که یکی اومد گفت: پاشو ضعیفه، وقتشه. صالح بیک گفته بشیر دزده رو ببرن کنار سنگ. این یارو رو هم باید ببریم.
گفتم: خودت افسارش رو بکش و بیار. من زورم نمیرسه.
ولی الله رو کشون کشون بردن کنار سنگی که نعیم بیک هم اونجا بود دست و چشم بسته….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…