قسمت ۱۴۲۸

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۲۸ (قسمت هزار و چهارصد و بیست و هشت)
join 👉 @niniperarin 📚
شگون نداره این وقت کسی رو بکشی. بمونه واسه فردا قبل از اینکه آفتاب بزنه….
صالح بیک گفت: تاریک و روشن نداره! زود قال قضیه رو بکن بایست بریم.
گفتم: فقط تو نیستی که واسه ی خودت قاموس و حساب کتابی داری. ما هم یه اعتقادی داریم. این مرتیکه آفتاب امروز رو دیده، شگون نداره خونش رو بریزیم. بدیمنی و نکبت میاره.
صالح بیک یه سری تکون داد و گفت: هیچوقت اعتقادات این کولیا تو کَتم نرفته، اصلا ملتفت نمیشم چی میگین. ولی چون بودن و نبودنش دست توئه و حقت، هر طور که خودت میخوای عمل کن.
رو کرد به صمصام و گفت: همه رو به بند بکشین میریم تو کمینگاه. نمیشه اینها رو اینطوری برد توی شهر. شک میکنن مردم، خبرش میرسه به قزاقخونه، شر میشه.
دست آدمای نعیم بیک رو از پشت بستن، ولی الله رو هم سوار اسبش کردن و دستهاش رو طناف کردن به زین اسب و افسار اسبش رو هم بستن به زین اسب من و راه افتادیم.
صلات ظهر بود که رسیدیم میون همون دوتا کوهی که بیرون شهر بود و اول کار آدمای صالح بیک جمع شدن اونجا. دار و دسته ی نعیم بیک رو همونطور کت بسته، پشت به پشت هم، گِرد نشوندن میون آفتاب، بی قوت و غذا.
صالح بیک گفت: این یارو اختیارش با توئه، حواست جمعش باشه. اگه در بره پای خودته، به من ربطی نداره!
اینو گفت و صمصام رو صدا کرد که نعیم بیک رو ببره پیشش که به حساب خودش و نعیم بیک برسه.
رفتم یه گوشه دور تر از هیاهوی آدمای صالح بیک یه سایه گیر آوردم و افسار اسب خودم و ولی الله رو فرو کردم تو زمین.
ولی الله گفت: خدا عوضت بده زن. خانومی کردی که ازم گذشتی…
گفتم: حرف بیخود نزن. نگذشتم ازت. بخت باهات یار بود امروز آفتاب زد. فردا، دم سحر که بشه میفرستمت به درک.
گفت: رحم کن زن. جون من الان دست توئه. ازم بگذر. من زن و بچه دارم. یه غلطی کردم به خاطر نعیم بیک. گه خوردم. مث سگ پشیمونم. بیا و مردونگی کن…
گفتم: بیخود کارت رو ننداز گردن نعیم بیک. خودم دیدم که تو بهش گفتی مانس شاهین رو بزنی. اون که مالمون رو ورداشته بود و داشت در میرفت. تو گفتی میاد پاپیچمون میشه…
ولی الله آب دهنش رو قورت داد و گفت: کی همچین اراجیفی تحویلت داده؟ تو که اونجا نبودی. نعیم بیک گفت بزن، منم زدم!
گفتم: این دم آخری دست وردار از این دودوزه بازیات. خیال میکنی نبودم. اونوقتی که گاری رو دزدیدین و میبردین منم توش بودم. همه چی رو هم دیدم و هم شنفتم. توی حرومزاده دنبال یه لقمه ی چرب بودی، مرد ما رو زدی که بعد زبونت دراز باشه پیش نعیم بیک که بتونی مال بیشتری ازش بگیری بابت آدم کشی. اون بینوایی که کشتی چندین سال بود دنبال زن و بچه اش داشت میگشت. آرزوش بود قبل از مردن اونا رو ببینه باز. آرزو به دلش گذاشتی. حالا میگی زن و بچه داری؟ مگه اونای دیگه که خونش رو ریختی تا حالا زن و بچه و ننه و آقا نداشتن؟ فقط تو داری؟
زد زیر گریه و سرش رو زیر انداخت. گفت: حرفت حقه. اصلا هر چی بگی و هر کاری بکنی هم حقته و هم درست. یه خانمی بکن. حالا که قراره بمیرم، لااقل دستام رو از این زین وا کن بزار بیام رو زمین بشینم. این که دیگه خواسته ی زیادی نیس!
گفتم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…