قسمت ۱۴۲۷

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۲۷ (قسمت هزار و چهارصد و بیست و هفت)
join 👉 @niniperarin 📚
صالح بیک گفت: خودت خونش رو بریز، جای خون مردت که ریخته. تا اینجا حسابمون با اینا تسویه میشه سر کولیا. میمونه حساب من و بشیر!
گفتم: همین حالا؟
گفت: حالا و بعد نداره. قصاصش میکنی که حقه. حکم شریعت هم همینه. قتل کرده قصاص میشه. هم تو خواسته و مالت میرسی، هم بار ما سبک تر میشه و یه نامرد از میون این جمع کم. والسلام. یالا بجنب وقت نداریم. بایست به حساب تک تک اینا رسیدگی کنم!
ولی الله شروع کرد به التماس: تو رو به مردونگیت قسم صالح بیک. من که کاره ای نبودم. یکی مث آدمای تو. آدم نعیم بیک بودم و گوش به فرمونش. اختیارمم دست اون. گفت در کن، در کردم. وگرنه مرض نداشتم که سرخود تیر بندازم طرف اون کولی…
صالح بیک گفت: بیخود به من التماس نکن. صاحب جونت این ضعیفه است نه من!
نعیم بیک سری به نشونه ی تأسف تکون داد و گفت: ای نمک نشناس. ما رو باش که خیال میکردیم اگه یکی باشه میون همه ی آدمام که تخم داره، ولی الله است. اینم تو زرد از آب دراومد. یعنی اون جون بی ارزشت اینقدر عزیزه که به خاطرش راس روی خودم دروغ سرهم میکنی؟ تف به ذات خرابت ولی الله که آبروم رو بردی دم آخری. حقشه خودم جای این ضعیفه تقاصش رو بگیرم!
نعیم بیک دست برد به تفنگش که حمایل کرده بود که یهو صالح بیک داد زد: تکون نخور بشیر وگرنه همین الان همراه این مردک تو هم میری به خواب ابد! یالا صمصام، تفنگش رو بگیر، بقیه هم بفرست تفنگهای آدماش رو جمع کنن…
صمصام دوید تفنگ نعیم بیک رو فرز از دستش درآورد و بعد هم آدماش رو فرستاد تا تفنگهای دار و دسته ی نعیم رو جمع کنن.
ولی الله گفت: خدا شاهده صالح بیک مجبور بودم! اگه تمرد میکردم و نمیزدم همین نعیم بیک بهم مهلت نمیداد!
نعیم بیک بلند فحش خواهر و مادر رو نثار ولی الله کرد.
صالح بیک داد زد: جفتتون در گاله رو گل بگیرین و خفه شین. آدم حالش به هم میخوره از این همه نامردی و نارفیقی. میبینی بشیر؟ اینن آدمای تو. همون چیزی شدن که تو بودی. یه دسته نامرد عین خودت!!
بعد رو کرد به من و گفت: یالا ضعیفه. دیگه داره حوصله ام سر میره. حالمو به هم میزنن اینا. زود کارت رو تموم کن برو رد زندگیت تا ما هم به کارمون برسیم.
تفنگ رو آوردم بالا. دستم میلرزید. همه اش طیبه و بچه هاش میومدن جلو چشمم که چه ذوقی داشت طیبه از اینکه خیال میکرد این شوور قرمدنگش شده اسباب آسایش و آرامش مردم و حافظ جون و مال و ناموسشون!
صالح بیک داد زد: چته؟ داری استخاره میکنی؟ یالا زن، بزن…
تفنگ رو آوردم بالا و نشونه رفتم به سر ولی الله که داشت با گریه اش نعره میکشید و خودشو خیس کرده بود!
نفسم رو حبس کردم و یه چشمم رو بستم و آماده شدم که بزنم. دیدم خورشید از پشت ولی الله اومد بیرون و افتاد تو چشمم. تفنگ رو آوردم پایین و گفتم: آفتاب زد. شگون نداره این وقت کسی رو بکشی. بمونه واسه فردا قبل از اینکه آفتاب بزنه….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…