قسمت ۱۴۲۶

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۲۶ (قسمت هزار و چهارصد و بیست و شش)
join 👉 @niniperarin 📚
آدماش زدن زیر خنده و صداشون پیچید تو دشت….
صالح بیک رو کرد به صمصام و گفت: عرصه رو تنگ کنین براشون تا ببینم باز همینجور قهقهه میزنن؟
صمصام داد زد: آهای عقبیا، اینوریا و اونوریا، تفنگتون به دست، سرتون بالا، چشماتون واز. نرم نرم بیایین جلو، هر کی تکون خورد، یورتمه رفت یا چهار نعل، خلاصه هر کی در رفت رحمش نکنین. شنفتین؟
از همه طرف صدا اومد: شنفتیم صالح بیک…
صالح بیک رو کرد به نعیم بیک و گفت: شنفتی بشیر؟ تکون بخوری فاتحه ی خودت و آدمات خونده اس.
نعیم بیک گفت: هان؟ تو که خون نمیریختی! رأیت برگشت یا داری تو گرگ و میش دم صبحی چاخان میکنی؟
صالح بیک گفت: خون اونایی که بهشون میزنیم رو نمیریزیم. گناهی نکردن. ولی خون تو و آدمات مباحه. نه کاروونین، نه ایلیاتی، نه رهگذر. اومدین دزدی از همونایی که من بهشون رحم میکنم و شما نه! بگو بینم، واسه چی اون کولی رو زدی؟
تعیم بیک گفت: من تا حالا کسی رو نزدم. هر کی گفته یاوه گفته!
صالح بیک رو کرد به من. گفت: راست میگه؟
گفتم: خودش تیر در نکرد، فرمون داد، اون مرتیکه که اون عقب وایساده اون در کرد. همون بی پدری که اسمش ولی الله است.
صالح بیک سرک کشید، رو کرد به ولی الله که از وقتی صالح بیک رو دیده بود، زبونش بند اومده بود و گفت: بیا جلو ببینم مجسمه.
ولی الله با انگشت به خودش اشاره کرد یعنی من؟
صالح بیک گفت: زبونت رو کجات فرو کردی که دیگه صدات در نمیاد و با انگشتت حرف میزنی؟ آره خود نامردتو میگم.
ولی الله اومد جلو. ترس رو میشد تو قبافه اش دید. صالح بیک رو کرد به من و گفت: مطمئنی؟ همینه؟
گفتم: اگه الان ننه ام رو میدیدم شک داشتم بشناسمش، ولی این یکی رو شک ندارم. خود حرومزاده اش بود. سینه ی مانس شاهین رو نشونه رفت و صدای بنگ تفنگش که بلند شد، چشم دوخت ببینه میوفته زمین یا نه، خیالش که تخت شد تیرش به هدف نشسته مث مجنونها نعره ی خنده اش بلند شد و تاخت دنبال همین نعیم بیک. گاری و یابو منو هم همین برد، مابقی اموال رو هم پشت کوه قسط کردن میون بقیه. خروس آبجیم رو هم همونجا کباب کردن و کوفت کردن. نشونی دقیق تر از این بدم؟
نعیم بیک و ولی الله که تعجب کرده بودن از چیزایی که دیده بودم و میگفتم، چپ چپ نگاه کردن به هم. ولی الله با اته پته به نعیم بیک گفت: حتم دارم خبرچین هست بینمون!
صالح بیک رو کرد به صمصام و گفت: این مرتیکه رو از اسب بیارین پایین و اسبش رو بیارین!
صمصام به آدماش اشاره کرد. دوتاشون رفتن و ولی الله رو از اسب کشیدن پایین و اسبش رو آوردن.
صالح بیک گفت: این اسب جای یابوت. جای گاری هم دوتا اسب دیگه میدم بهت. یکیش اسب همین بشیر دزده! خون این مردک هم حق توئه.
داد زد: یه تفنگ بده دست این ضعیفه.
یکنفرشون تفنگش رو داد بهم. صالح بیک گفت: خودت خونش رو بریز، جای خون مردت که ریخته. تا اینجا حسابمون با اینا تسویه میشه سر کولیا. میمونه حساب من و بشیر!
گفتم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…