قسمت ۱۴۲۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۲۵ (قسمت هزار و چهارصد و بیست و پنج)
join 👉 @niniperarin 📚
نعیم بیک اومد جلو و خواست چیزی بگه که یهو صالح بیک اخمهاش رو کشید تو هم، چشماش رو تنگ کرد و یکم رفت جلو. نعیم بیک هم ایستاد و زل زد به صالح بیک. خیره موندن به هم.
صالح بیک گفت: نعیم بیک تویی؟
صمصام که با دسته ی اونوریا رفته بود به تاخت اومد جلو و گفت: از چهار طرف راهو بستیم صالح بیک، از هر وری برن به فنا میرن!
نگاهش افتاد به نعیم بیک. با تعجب گفت: به به! بشیر دزده! تو آسمونا دنبالت میگشتیم رو زمین پیدات کردیم! تو هم شدی جزو آدمای نعیم بیک؟ چه شود! بدبخت نعیم بیک! گفتی بهش که چند سال پیش سر زیاده خواهی، اموالی که صالح بیک سپرده بود بهت ببری بازار رو دزدیدی و گفتی توی راه دزد بهمون زده؟ دستت که رو شد عین ترسوها زدی به چاک. چند بار همین بلا رو سر نعیم بیک آوردی و ملتفت نشده؟ حتمی به اونم گفتی کار صالح بیک بوده!
بعد هم رو کرد به صالح بیک و گفت: این اومدنمون هرچی هم نداشته باشه، همین که این پدرسوخته رو بعد از چند سال پیدا کردیم کفایت میکنه صالح بیک!
صالح بیک که تا الان خیره مونده بود به نعیم بیک، رو کرد به صمصام و گفت: کجای کاری صمصام. این بی شرف خود نعیم بیکه! اسمش رو عوض کرده و واسه خودش دار و دسته راه انداخته و تو قرق ما جولون میده که تلافی باری که از ما نتونسته بدزده رو در بیاره. حتم دارم همدست داره میون آدمای من که تا حالا تونسته قسر در بره!
صمصام خیره شد به نعیم بیک و گفت: ای بیشرف. حالا ملتفت شدم چرا هربار که سراغش رو گرفتم گفتن دود شده و رفته تو هوا و خبری دیگه ازش نیس!
سپیده زده بود. قیافه ی نعیم بیک رو میتونستم درست ببینم حالا. یه خنده ی پهن افتاده بود رو صورتش از رضایت. انگار داشت به ریش صالح بیک و آدماش میخندید. گفت: منو خیلی دست کم گرفتی صالح بیک. قرار بود بشم دست راستت و نوکریت رو بکنم. ولی تو یهو این صمصام بی عرضه رو گذاشتی وردستت و منو روندی از خودت. میدونستی که بهترم از اون، ولی چرب زبونی صمصام بیشتر بود. لیاقتت همین آدمای بی لیاقت بودن. دستبرد به مالی که دزدیده بودی و من میبردم بازار کار من نبود. صمصام چو انداخت که کار منه و تو هم قبول کردی. حاضر هم نبودی حرفم رو بشنفی. حتم دارم اونایی که بهمون زدن رو هم همین صمصام فرستاده بود. میخواست منو بی اعتبار کنه. ولی همونجا قسم خوردم که یکی بشم اندازه ی خودت و تو قرق خودت پیش دستی کنم و کاری رو بکنم که تو میکنی.
صمصام گفت: دروغ میگه صالح بیک! دوره اش کردیم و گیر افتاده، داره خالی میبنده که راهی واسه خودش وا کنه. میخواد بدبین بشین به من که خودشو نجات بده!
صالح بیک گفت: حرف نزن صمصام. سر فرصت ته و توی این قضیه رو در میارم.
بعد هم رو کرد به نعیم بیک و گفت: که میخوای اندازه ی من بشی و پیش دستی کنی ازم هان؟ راهتو کج رفتی بشیر. هیچوقت اندازه ی من نمیشی! تو فقط راه نزدی، آدم کشتی. این یعنی که کارت حرف داره. یعنی اونایی که بهشون زدی، ممکنه بیخیال مالشون بشن، ولی بیخیال خون ریخته شون نمیشن! خون که بریزه دیگه تباه شدی…
نعیم بیک زد زیر خنده. گفت: اینا خیالات و توهمات توئه صالح بیک. دست وردار از این قاموس مسخره ای که ساختی واسه ی خودت. من واسه ی کاری که میکنم اگه لازم باشه خون هم میریزم. تا حالا هم کسی جرأت نکرده بیاد محض خونخواهی جلوم رو بگیره!
صالح بیک گفت: ولی حالا تقاصش رو میدی. من اومدم محض خونخواهی اون مرد کولی که خونش رو ریختین و ایلش رو عزادار کردین و گاری و یابو و مالشون رو بردین.
نعیم بیک باز زد زیر خنده. داد زد: آهای گوش کنین. صالح بیک با این همه ادعا اومده محض خونخواهی یه کولی قرشمال که اندازه ی بزی که من شب کباب میکنم هم ارزش نداره…
آدماش زدن زیر خنده و صداشون پیچید تو دشت….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…