قسمت ۱۴۲۲

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۲۲ (قسمت هزار و چهارصد و بیست و دو)
join 👉 @niniperarin 📚
صمصام دوید جلو. صالح بیک گفت: زبونش رو ببرین، جلو چشماش کباب کنین. نفر بعدی رو بیارین، اگه جواب سربالا داد اونم همین کارو باهاش میکنین. تا وقتی که یکیشون به حرف بیاد…
صالح بیک اشاره کرد به یکی از آدماش. اومد یارو رو از پشت گرفت و یکی دیگه هم فشار آورد به دو ور فک اون بدبخت. صمصام زبون یارو رو با دست گرفت و از تو دهنش کشید بیرون و خنجرش رو از پر شالش کشید بیرون.
چشمام رو بستم. طاقت دیدنش رو نداشتم. یارو زجه میزد و التماس میکرد. صدای صمصام رو شنفتم که داد زد: ببرمش صالح بیک؟
صالح بیک گفت: یه فرصت دیگه بهش میدم. زبونش رو ول کن ببینم تو دهنش میچرخه یا نه، اگه نچرخید به هیچ کارش نمیاد دیگه. ببر بزن سر سیخ!
چشمام رو وا کردم. صمصام زبون یارو رو ول کرد. یارو همونطور که زجه میزد و التماس میکرد یه چیزی به صمصام گفت. صمصام یقه اش رو گرفت، بلندش کرد و آورد هلش داد جلوی صالح بیک که سوار اسب بود. یارو همونطور که زانو زده بود جلوی اسب صالح بیک، با صدایی که اونقدر بلند نبود که به گوش بقیه ی دربندها برسه گفت: امون بده صالح بیک. من اگه حرف نزنم شما زبونم رو میبری، اگه هم حرف بزنم اونی که دنبالش میگردی سرم رو میبره. به زن و بچه ام رحم کن…
صالح بیک گفت: زبون بریده بهتر از سر بریده اس! ولی اگه هر دوتاشون بمونن سر جا بهتره! نترس حرف بزن. تویی که تخم هیچی رو نداری چطوری اومدی تو بیابون راه ببندی؟
یارو گفت: به خدا از سر ناچاریه. دار و ندارمو فروختم به توصیه ی نعیم بیک، کردم یه اسب و یه تفنگ که مرمی هم نداره! واسه اینکه شکم زن و بچه ام و ننه ی علیلم رو سیر کنم. تا بود که خشک سالی بود، زمین مونده بود لم یزرع، بعد هم که بارون اومد سیل شد و زمینم رو شست و برد. ناچار شدم به این کار. وگرنه آدمش نبودم.
صالح بیک گفت: بسه دیگه چسناله. نگرون سر و زبونت نباش. خودم میارمت تو دار و دسته ی خودم، بیشتر از اونی گیرت میاد که با ته مونده خوری رئیست از قرق من گیرتون میومده. حالا نشونم بده ببینم کدوم یکی از اینا نعیم بیکه!
یارو گفت: والا هیچکدوم! ما رو گذاشت اینور دشت و خودش با بقیه رفتن اونور دشت. یکی براش خبر آورده بود یه کاروون پر و پیمون رو یه دسته ناشناس که صالح بیک هم نبوده غارت کردن. اینور دشت رو گشتیم خبری نبود، ما رو گذاشت محض احتیاط اینجا و خودش و بقیه رفتن اونور دشت رو بگردن. ما هم گوش به زنگ بودیم که اگه صدای زنگوله ی کاروان شنفتیم اگه از پسشون براومدیم که راهشون رو ببندیم، اگه هم دیدیم برنمیاییم که تعقیبشون کنیم و یکی رو بفرستیم پی نعیم بیک که بیان و همه با هم کار رو یکسره کنیم، که یهو سر و کله ی شما پیدا شد بیصدا!
صالح بیک یه فکری کرد و گفت: راست میگی؟
یارو گفت: آره به خدا صالح بیک. دروغم چیه تو این وضعیت؟
صالح بیک گفت: اگه دروغ گفته باشی، میدم اول زبونت رو ببرن و بعدش هم سرتو. اما اگه راست گفته باشی منبعد میارمت جزو آدمای خودم…
بعد هم داد زد: صمصام…
صمصام که عقب تر ایستاده بود دوید جلو.
صالح بیک گفت: دستاش رو وا کنین، یه اسب هم بهش بدین. بقیه رو هم دوتا دوتا کت بسته سوار حیووناشون کنین و بیارین. همگی میریم جایی که این یارو میگه. حواستون رو هم جمع کنین قافلگیرمون نکنن.
صمصام سری تکون داد و داد زد که همه آماده بشن و راه بیوفتن.
صالح بیک رو کرد به من و گفت: تو هم نزدیک من بمون. نبینم فاصله بگیری…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…