قسمت ۱۴۲۱

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۲۱ (قسمت هزار و چهارصد و بیست و یک)
join 👉 @niniperarin 📚
دل تو دلم نبود که زودتر صالح بیک سزای نعیم بیک و ولی الله رو بزاره کف دستشون.
صالح بیک نقشه ریخت و آدماش رو چند دسته کرد که پشت تپه ایها رو دوره کنن و یهو هجوم ببرن که غافلگیر بشن. همین کار هم کردن.
اونایی که پشت تپه بودن تا بیان به خودشون بجنبن و ملتفت اوضاع بشن گیر افتادن میون آدمای صالح بیک و با چندتا تیر هوایی و دو سه تا زخمی از قشون پشت تپه قائله ختم شد و همه شون گیر افتادن و شدن اسیر صالح بیک.
دستور داد به بندشون کشیدن و ردیفشون کردن همونجا کنار تپه. تو همه ی این جریانات نه خودش جلو رفت و نه من از کنارش جم خوردم. صالح بیک و شش نفر دیگه از آدماش مونده بودن دور از قائله که اگه اونایی که پشت تپه ان خواستن در برن اینا راهشون رو ببندن که کار به اونجاها نرسید.
صمصام که خبر آورد همه رو کَت بسته نشوندن جلوی تپه، صالح بیک رو کرد به من و گفت: وقتشه! راه بیوفت بریم نشونم بده اون نعیم بیک و ولی الله که میگی رو تا حسابشون رو بزارم کف دستشون!
راه افتادیم و رفتیم جلوی تپه. طبق شمارشی که صمصام کرده بود سیزده تا بیشتر نبودن. قبل از اینکه منو ببره جلو داد زد: ای پدرسوخته های لاشخور. میایین تو قرق صالح بیک واسه ی خودتون قرق میبندین؟ پدری ازتون در بیارم که ریگهای این دشت یادشون بمونه چه رسه به شما پدرسوخته های لاشخور. سر دسته تون هرکی هست پاشه وایسه.
از اون فاصله ای که من میدیدم تو تاریکی، هیچ کدوم بلند نشدن. صالح بیک عصبانی تر داد زد: انگاری زبون آدمیزاد حالیتون نیس. گفتم رئیستون هر خری هست پاشه وایسه سر پا.
باز کسی بلند نشد.
صالح بیک یه چیزی تو گوش صمصام که کنار دستش ایستاده بود گفت و اونم به یکی از آدماش حرفی زد و بعد فرز اومد پیش من. گفت: یالا، راه بیوفت برو جلو. اونی که میگی رو نشون بده با دست.
اونی که صمصام باهاش حرف زده بود با چندتای دیگه تندی رفتن یه آتیش روشن کردن جلوی اون جماعت دربند و اومدن عقب وایسادن.
صمصام بهم اشاره کرد. اسبم رو هی کردم و آروم رفتم جلو، با اسبم رژه رفتم و جولون دادم و صورت تک تکشون رو ورانداز کردم. ولی الله قاطیشون نبود! نعیم بیک رو هم که به چشم ندیده بودم درست و حسابی ولی میون اونها کسی که هیبتش هم به نعیم بیک بخونه نبود. دوباره هم نگاه کردم، بلکه اشتباه کرده باشم. فایده نداشت.
برگشتم پیش صالح بیک و گفتم: یا اینها اونها نیستن، یا اونهایی که من میگم میون اینا نیستن!
صالح بیک با عصبانیت گفت: مطمئنی؟
گفتم: آره والا.
خودش رفت جلو، از اسب پیاده شد و رفت یقه ی یکی از گنده هاشون رو گرفت گفت: رئیستون کیه؟
یارو به اته پته افتاد و گفت: میبینی که ما رئیس نداریم!
صالح بیک یارو رو کشون کشون برد دم آتیش و صورتش رو گرفت نزدیک شعله و گفت: یا زبون واز میکنی یا میدم زبونت رو دربیارن جلو چشمات رو همین آتیش کباب کنن تا یاد بگیری وقتی صالح بیک ازت سوال میکنه جواب سربالا ندی!
یارو با ترس و ناله گفت: والا کسی اینجا رئیس نیس. ما داشتیم از اینجا رد میشدیم که خوردیم به شب. موندیم که صبح باز راه بیوفتیم که یهو دیدیم گرفتار شما شدیم!
صالح بیک داد زد: صمصام…
صمصام دوید جلو. صالح بیک گفت: زبونش رو ببرین، جلو چشماش کباب کنین. نفر بعدی رو بیارین، اگه جواب سربالا داد اونم همین کارو باهاش میکنین. تا وقتی که یکیشون به حرف بیاد…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…