قسمت ۱۴۲۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۲۰ (قسمت هزار و چهارصد و بیست)
join 👉 @niniperarin 📚
رسیدیم، میون دوتا کوه کوچیک که یه عالمه آدم جمع شده بودن و یه تعداد هم از اینور و اونور میرسیدن و بهشون اضافه میشدن.
به صالح بیک گفتم: یه خواسته ای ازت دارم!
گفت: یه بار که خواستت رو گفتی. گیرشون بندازم گاری و یابوت یا معادلش رو از حلقومشون میگیرم میدم دستت.
گفتم: اون که جای خود. دستت هم درد نکنه که واسه ی همین اومده بودم پیشت. چیز دیگه ای میخوام.
چپ چپ نگام کرد و گفت: به حق خودت قانع باش. دندون طمعت رو بکش بنداز دور. زیاده خواهی نکن. وگرنه میشی مث من یا اینهایی که میبینی الان جمعن اینجا. از وقتی صالح میرزا پسر سیده زهرا که همیشه پاچه هاش تا روی زانوش بالا بود و تو گِل و شُل میتپید و نشاء کاری میکرد واسه ی شکم بچه هاش، دندون طمعش رو نکشید و شد صالح بیک، راه برگشتش هم بسته شد. دیگه خیلی وقته این جماعتی که میبینی، چشمشون به دهن صالح بیکه تا فرمون بده و اونا پی فرمونش بتازونن و بترسونن و غارت کنن.
گفتم: منظورمو اشتباه ملتفت شدی صالح بیک. مال و منال اضافه نمیخوام ازت.
براق شد بهم و گفت: زودتر بگو ببینم حرف حسابت چیه. فقط معقول باشه، اگه نیست همین اول قورتش بده و به زبون نیار.
گفتم: میخوام از الان صورتمو با چارقدم بپوشونم که کسی نبینه. میترسم اونی که خبرکشی کرده واسه نعیم بیک میون آدمات باشه قیافه ام رو به خاطر بسپاره، بعدا پیگیرم بشه. یا اینکه وقتی به نعیم بیک و دار و دسته اش رسیدی بشناسنم و کینه وردارن و یه روزی بیوفتن دنبالم، پیدام کنن و بخوان انتقام امشب رو ازم بگیرن. البته واسه ی خودم خیالی نیس، ترسم از ایل و طایفمه که یهو از اونا انتقام نگیرن. اینا که مث شما نیستن قاعده قانون داشته باشن. همونطوری که مَردمون رو کشتن، حتمی ابایی هم ندارن از آزار ایل و طایفه ام.
یه فکری کرد و گفت: باشه. فقط کلکی تو کارت نباشه که بدجور بیزارم از نارو زدن. میبینی که کلی آدم جمع کردم واسه اینکه یکی بهم نارو زده از میون آدمام و قرق فروشی کرده.
گفتم: خیالت راحت. با اینکه کمرم عیب کرده و درد میکنه، ولی تا گفتی اسب بیارن سوار شدم بی عذر و بهونه. بعدش هم که پا به پات تاختم تا اینجا. اگه کلک تو کارم بود یه بهونه ای جور میکردم که نیام همرات، نه اینکه بخوام قیافه ام رو بپوشونم که بی واهمه همرات باشم وسط میدون.
دیگه داشتیم میرسیدیم میون جمع. صورتمو پوشوندم. صالح بیک صمصام رو صدا کرد و گفت داد بزنه که همه آماده باشن.
صمصام رفت رو بلندی و با صدای بلند سفارشات صالح بیک رو به همه گفت. بعد هم جمعیت رو دو دسته کرد. قرار شد یه دسته جلوتر برن و یه دسته عقب تر که اگه غافلگیری شد همه با هم تو دام نیوفتن و یکی از دسته ها بیاد کمک اونهایی که گیر افتادن.
صمصام با دسته ی اول جلوتر رفتن و صالح بیک و من هم با دسته ی دوم که عقب تر بود با فاصله راهی شدیم.
تا غروب تاختیم و شب که شد آروم از روی رد دسته ای اول رفتیم. جلوییها راه بلد همراهشون بود و میدونستن که از کدوم راه و کجا بایست برن. دو سه ساعتی که توی تاریکی رفتیم رسیدیم به دسته ی اول که جایی توی دشت کمین کرده بودن و منتظر بودن تا ما برسیم. گفتن که پشت تپه ای که نزدیکه یه عده نشستن و آتیش روشن کردن. حتم کردم که خودشونن. دل تو دلم نبود که زودتر صالح بیک سزای نعیم بیک و ولی الله رو بزاره کف دستشون.

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…